در اوایل دهه 1980، یک نوازنده با استعداد گیتار از گروه خود اخراج شد. این گروه تازه اولین قراردادش را بسته بود و داشتند برای ضبط اولین آلبوم شان آماده میشدند؛ اما یک هفته قبل از شروع ضبط، نوازنده گیتار را اخراج کردند، بدون هیچ اخطار يا مشاجره قبلی.
نوازنده گیتار فقط روزی از خواب بیدار شد و با بلیت اتوبوس روانه خانه شد! او روحیهاش را از دست داد. احساس میکرد به او خیانت شده است. در این ماجرا هیچکس از او جانب داری نکرد. هیچکس توجه نکرد که با چه حالی رفت. در سرنوشتسازترین لحظه کاری، کسانی او را ترک کردند که او بیشترین اعتماد را به آنها داشت. پس با خود عهد کرد که گروه خودش را بسازد. چنان گروه شگفتانگیزی را راه بیندازد که گروه قبلیاش از این که اخراجش کردند احساس ندامت کنند و چنان مشهور شود که تمام عمرشان را به این فکر کنند که مرتکب چه اشتباه وحشتناکی شده بودند.
بلندهمتی او باعث میشد آنها تقاص بیاحترامیشان را پس بدهند. او موسیقیدانهایی حتی بهتر از قبل به کار گرفت. بسیار مینوشت و تمرین میکرد. تمایل او به انتقام، شور و شوقش را شعلهورتر میکرد. خشم او خلاقیتش را بر میافروخت. ظرف دو سال، گروه جدیدش قرارداد ضبط خودشان را امضا کرده بودند و در حال اوج گرفتن بودند.
اسم این نوازنده گیتار دیو موستاین بود و گروهی که تشکیل داد به مگادث 144 شهرت یافت. مگادث تا حدی پیش رفت که بیش از 25 میلیون آلبوم را به فروش رساند و بارها در جهان سفر کرد. امروزه موستاین یکی از درخشانترین و تأثیرگذارترین موسیقیدانان در بین تمامی موسیقیهای هوی متال به شمار میرود.
متأسفانه گروهی که از آن اخراج شد متالیکا نام داشت. متالیکا تاکنون 180 میلیون آلبوم به فروش رسانده است و خیلیها آنها را بهترین گروه سبک هوی متال در همه دوران میدانند. به همین دلیل، در مصاحبهای صمیمانه و نادر در سال 2003، موستاین گریان اعتراف کرد که هنوز هم فقط میتواند خودش را بازنده بداند.
او با وجود همه دستاوردهایش، هنوز همانی بود که از متالیکا اخراج شده بود. دهها میلیون آلبوم فروخته شده، کنسرتهایی در استادیومهای مملو از طرفدار و جیغ و دادشان، میلیونها دلار درآمد؛ اما بازهم بازنده بود.
اینجاست که در اکثر مقالهها میگویند: «هی! خودت را با دیگران مقایسه نکن. شاد باش.» سپس دور هم مینشینیم و میگوییم که عجب درس زندگی عبرتانگیزی است و بعد میرویم فراموش میکنیم. اما این توصیه کاملا پیش پا افتاده و بیهوده است.
جمله «خودت را با دیگران مقایسه نکن» از لحاظ بیهودگی در ردیف جملاتی مثل «فقط خودت باش» و «با اعتماد به نفس عمل کن» قرار دارد.
همه ما به عنوان انسان به مقایسه گره خوردهایم. مقایسه وجهی ناگزیر از هستی ماست. دائما در تلاشیم که وضعیت مان را نسبت به اطرافیانمان بسنجیم: ماشین او از من بهتر است. آن دختر از من بلندتر است؛ اما من خوشگلترم. در عجبم که فلانی چقدر پول در میآورد که زنش همهاش خرج میکند! خدایا، کاش در محل کار، همه همانطور که به حرف فلانی گوش میکنند به حرفهای من هم توجه کنند. مقایسه و جاه طلبی از بخشهای درونی طبیعت ما هستند و ممکن نیست به این زودیها تغییر کنند؛ اما چیزی که ما میتوانیم تغییر دهیم پایه و اساس آن مقایسهها است.
در هنگام مقایسه خود با دیگران از چه معیاری استفاده میکنیم؟
شاید نتوانیم از مقایسه خود با دیگران دست بکشیم؛ اما میتوانیم تصمیم بگیریم که از چه معیاری برای سنجش استفاده کنیم.
مثالی ساده: من به اندازه اکثر رؤسا و مدیران شاغل در صنعت کشاورزی پول درنمیآورم. براساس یک معیار میتوانید بگویید که خب، پس آنها نسبت به من موفقتر هستند و در واقع، اگر مرا با یکی از آنها در هواپیما، در رستورانی مجلل، در کنفرانس تجاری، یا در کلوپ شبانه کنار هم بگذارید، این محیطها مرا حقیرتر جلوه میدهند.
با آن معیارها، قطعأ جایگاه بالایی نخواهم داشت. آقای نایب رئیس شرکت مونسانتو در قسمت درجه یک قرار دارد؛ اما من نه. مرا در قسمت عادی، بین دو نوزاد گریان و یک زن باردار چاق به زور میچپانند. اما من از طریق کمک به مردم برای بهبود زندگیشان درآمد خوبی دارم؛ در حالی که آقای نایب رئیس آن بالا در قسمت درجه یک پولش را از طریق اخاذی از هزاران کشاورز فقیر در سراسر دنیا، مداخله در بازارهای جهانی غذا، و کمک به تداوم فقر میلیونها نفر در جهان در حال توسعه به دست میآورد. حالا در قسمت درجه یک باشم یا نباشم، حس میکنم نسبت به او برتری دارم.
همه چیز به این بستگی دارد که انتخاب کنید چگونه موفقیت را بسنجید. من موفقیتم را با جلوههای ثروت پولی اندازه نمیگیرم. ترجیح میدهم آن را براساس تأثیر اجتماعی و جهانی بسنجم. آیا این کاملا خودخواهانه و مغرضانه است؟ قطعأ. نکته همین است: «این شمایید که روش سنجش موفقیتتان را انتخاب میکنید.»
به اکثر ما این را نگفتهاند. این چیزی نیست که در مدرسه یا کلیسا یاد بگیریم. درواقع اکثر نظامهای اجتماعی ما با معیارهای موفقیت خودشان ساخته شدهاند که از ما انتظار دارند یا بیشتر اوقات وادارمان میکنند از آنها تبعیت کنیم، نمرات خوب کسب کنیم، خروارها پول جمع کنیم، به کلیسا برویم، وسایل خوب بخریم، خانواده خوبی بسازیم فوتبال تماشا کنیم و …
همیشه قبل از مقایسه به یاد داشته باشید که معیارهای جامعه مفیدند؛ اما بسیاری شان نه
حیاتی است که یادمان باشد معیارها قطعی نیستند، نباید خودمان را به آنها محدود کنیم، پول خوب است؛ اما فرد میتواند انتخاب کند که آن را معیار مطلق ثروت تلقی نکند، بلکه آن را ابزاری مفید برای کمک به رسیدن به ثروت حقیقی بداند. مذهب به زندگی میلیاردها نفر رهنمودهای اخلاقی میدهد. روابط و خانواده مهم هستند؛ اما نداشتن آنها ارزش شما را به عنوان یک شخص پایین نمی آورد.
تکرار می کنم: شما حق انتخاب دارید. جنبه دلخواه و ناخوشایند آن این است که همه ما متفاوتیم و به تناسب آن اکثر معیارهایمان نیز متفاوت است.
چگونه زندگی خود را میسنجید؟
حالا سؤال این است: چگونه زندگی خود را میسنجید؟ برای موفقیت چه معیارهایی را در ذهن خود انتخاب میکنید؟ پاسخ به این سؤالها چندان آسان نیست. وقتی گذشته را با خود مرور میکنم، میبینم با افراد زیادی کار میکردم که معیارهای ضعیفی برای سنجش موفقیت در کار داشتند. (تصادفی نیست که افرادی با چنین معیارهایی برای موفقیت، همانهایی هستند که در رابطه به مشکل برمیخورند).
این معیارهای موفقیت مشکل سازند؛ زیرا باعث میشوند رفتارهای مضر و زشت، بصرفه و منطقی به نظر برسند. به عنوان مثال، اگر معیار فردی برای موفقیت قرار گذاشتن با کسی باشد که ثروتمند یا محبوب است، در نتیجه دروغ گفتن یا جعل هویت خود برای رسیدن به این موفقیت ممکن است منطقی به نظر برسد؛ اما این راهبردها تحقیرآمیزند و به روابط ضعیفی منجر میشوند.
من برای چنین افرادی، اصطلاحی ساختهام به نام «فرضیات شادی» که میزان سودمندی یک معیار موفقیت را آشکار میکند. پاسخ به این سؤالات برای اغلب مردم کاملا روشن است؛ اما افرادی که در روابط عاشقانه خود وسواسهای ناسالمی دارند وقتی تلاش میکنند به این فرضیات پاسخ دهند، تضاد فکری زیادی را تجربه میکنند.
به این دلیل اینها را مطرح میکنم که وقتی فراتر از قرار عاشقانه رفتم، دریافتم که این فرضیات بر اکثر زمینههای زندگی به طور شگفتانگیزی اعمال میشوند؛ مثلا در این جا برایتان یک سؤال کلاسیک آوردهام تا در موردش فکر کنید: «آیا ترجیح میدهید ثروتمند باشید و شغلی داشته باشید که از آن متنفرید یا درآمد متوسطی داشته باشید با شغلی که عاشق آنید؟»
این یکی سؤال کمی عمیق تری است: «آیا ترجیح میدهید برای چیزی که مهم نیست فردی مشهور و تأثیرگذار باشید (مثلا بودن در نمایشی تلویزیونی) یا با وجود کار روی چیزی که بسیار مهم است بی نام و نشان باشید (مثلا تحقیق درباره روشهای درمان سرطان)؟»
این سؤال هم برای کسانی که احساس میکنند همیشه باید با کسی قرار بگذارند: «آیا ترجیح میدهید دائما روابط مسموم داشته باشید یا ترجیح میدهید همیشه تنها باشید و از نظر عاطفی سالم و شاد بمانید؟»
فرضیات شادی ابزارهای قدرتمندی هستند؛ زیرا میتوانند به ما نشان دهند که کدام معیارهای موفقیت واقعا برایمان مهم هستند. خیلی از ما فکر میکنیم روابط خوشحالمان میکنند؛ اما هدف باید سلامتی عاطفی باشد و روابط تأثيرات جانبی آن. بسیاری گمان میکنند که محبوبیت خوشحال شان خواهد کرد؛ اما انسان باید کاری مهم و شریف انجام دهد و شهرت را تأثیر جانبی آن بداند.
همه ما به عنوان انسان از شادی و معنا انگیزه میگیریم؛ اما اغلب گرفتار نگرانیهای غیرضروری و مقایسههای سطحی میشویم. وقتی فرضیات یا شرایطی را بین آن مقایسهها و شادی ها خلق کنیم، سریعا می تواند اولویت های مان را آشکار کند. چنین ابزارهایی به ما روش هایی را نشان میدهند که با آنها میتوانیم موفقیت خود را اندازهگیری کنیم. من مشهور نیستم؛ اما زندگی مردم را بهتر میکنم، این مرا موفق میکند. الان مجرد و تنها هستید؛ اما خوشحالید و به خودتان افتخار میکنید. همین شما را موفق میسازد.
ما باید در انتخاب روشی که موفقیت را با آن اندازهگیری میکنیم دقت کنیم؛ چرا که معیارهایی که انتخاب میکنیم معين کننده تمامی اقدامات و عقاید ما هستند؛ برای مثال، اگر تصمیم بگیرید که «دوازده ساعت تلویزیون تماشا کردن در روز» هدف نهایی و بزرگترین معیار موفقیت شما باشد، پس در عوض خواهید دید که چاق و تنها و بیچاره (و البته موفق!) شدهاید. اگر به این نتیجه برسید که «بزرگترین قاچاقچی مواد مخدر در محله بودن» تعریف شما از موفقیت باشد، پس ممکن است گلوله باران تان کنند.
معیارهای موفقیت عواقب درازمدت دارند و همه چیز را تعیین میکنند
من لحظهای شما را به چالش میکشم و فرضیات شادی را بر برخی از بزرگترین انگیزهها و خواستههایتان در زندگی بنا میکنم تا ببینیم به چه جوابهایی میرسیم. چیزی که خواهید فهمید این است که تبدیل معیار خود از سنجشهای بیرونی موفقیت به حالتهای داخلی شادی و معنا، به زندگیای هدفمند و پربار منجر خواهد شد.
چندی پیش، متوجه شدم که دارم خیلی نگران این قضیه میشوم که چند نفر وبلاگم را میخوانند. داشتم ناامید میشدم؛ چون برای اولین بار در حرفهام، تعداد خوانندگانم کاهش یافته بود. وسوسه شدم از پایینترین وجه مشترک برای دریافت بازدیدکنندگان بیشتر استفاده کنم. باید از خودم میپرسیدم: «آیا ترجیح میدهم افراد زیادی چیزی را بخوانند که اصلا نوشتنش برایم مهم نیست، یا تعداد کمی چیزی را بخوانند که واقعا نوشتنش برایم اهمیت دارد؟»
این کار سریعا دیدم را نسبت به مسئله باز کرد. من باید در مورد چیزهایی بنویسم که در زندگی برایم مهماند و در درجه دوم آن اطلاعات را برای کمک به مردم در اختیارشان قرار دهم. این تنها روشی است که به نوشتههایم رنگ حقیقت میبخشد.
دیو موستاین پس از دههها موفقیتهای مادی عظیم، به این دلیل هنوز احساس شکست میکرد که معیار موفقیتش سطحی بود: «بهتر و محبوبتر بودن از متالیکا»، اما اگر موستاین میتوانست به جای آن، شادی را به عنوان معیار خود انتخاب کند، چطور؟ اگر تصمیم میگرفت موفقیتش را براساس میزان استقبال و گرایش مردم به موسیقیاش بنا کند و این که چه احساسی داشت از این که خودش را از لحاظ هنری ابراز میکند، چه؟ اینگونه همه چیز تغییر میکرد.