چرا با آدم اشتباهی ازدواج میکنیم؟ خیلی فرق نمیکند با چه کسی ازدواج میکنیم چون به هرحال انتخاب ما ممکن است نادرست باشد. همه میدانیم که هیچ انسانی کامل و بی نقص نیست اما بعضی زوجها به حدی ناسازگار، خشمگین و سرخورده هستند که باید گفت ماجرا بسیار فراتر از اختلافات زن وشوهری است. به نظر میرسد که این قبیل افراد با آدم اشتباهی ازدواج کردهاند.
عصر ما دوره دانش و آگاهی است؛ مگر میشود در چنین عصری با آدم اشتباهی ازدواج کنیم؟ دلیل هر چه که باشد ازدواجهای اشتباه به آسانی و به تعداد زیاد رخ میدهند. از قرار معلوم یافتههای علمی و دورههای آموزشی نتوانستهاند ما را در برابر خطر واکسینه کنند. اگر غیر از این بود افراد باهوش و تحصیل کرده تاکنون فکری به حال این مشکل بزرگ کرده بودند. کمتر موضوعی هست که به اندازه ازدواج عاقلانه اهمیت داشته باشد چون همه ما ممکن است به راحتی مرتکب این اشتباه وحشتناک و پرهزینه شویم (اشتباهی که بار بزرگی بر دوش دولت و کارفرمایان و على الخصوص کودکان میگذارد). دلایل انتخابهای اشتباه مردم چندان پیچیده نیست و به آسانی می توان برای آن کاری کرد. متأسفانه بیشتر افراد در یکی از گروههای زیر قرار میگیرند.
خود را نمی شناسیم
وقتی برای اولین بار دنبال شریک زندگی خود میگردیم نمیدانیم چه نوع شخصیتی را میخواهیم. ما موضوع را جدی نمیگیریم و به گفتن یک سری جملات ساده و کوتاه بسنده میکنیم. دنبال کسی میگردم که مهربان باشد، آدمی باشد که از بودن در کنار او لذت ببرم، فرد جذابی میخواهم که اهل ماجراجویی هم باشد. این آرزوها نادرست نیستند اما ابهام زیادی دارند و گویندگان آنها نمیدانند ملزومات یک زندگی شاد و رضایت بخش چیست.
اگر بخواهیم دقیقتر سخن گفته باشیم باید بگوییم که بسیاری از ما حتی نمیدانیم چگونه میتوان جلوی شروع یک زندگی مأیوس کننده و ملال آور را گرفت. همه ما به اشکال و درجات مختلف، دیوانه هستیم. همه ما از اختلال عصبی رنج میبریم، تعادل روانی نداریم و به بلوغ شخصیتی نرسیدهایم اما از جزئیات مشکلات خود کاملا بیاطلاع هستیم چون هیچ کس ما را تشویق نمیکند خود و مشکلات خود را بیشتر بشناسیم. همه دلدادهها به اشکال مختلف دیوانه هستند بنابراین اولین و ضروریترین وظیفه آنها این است که دیوانگیهای خود را بشناسند و مدیریت کنند. باید بدانیم که ریشه مشکلات ما کجاست؟ باید بدانیم که این مشکلات ما را به انجام چه کارهایی وادار می کنند؟ و از همه مهمتر چه جور افرادی سبب خشم یا آرامش ما میشوند؟
ارتباط زناشویی خوب به هیچ عنوان ارتباط بین دو انسان سالم نیست (تعداد آدمهای سالم بسیار کم است) بلکه ارتباط بین دو دیوانه است.
درواقع در یک ارتباط خوب، دو آدم دیوانه با تکیه بر یکسری مهارتها و اندکی شانس و اقبال میتوانند میان دیوانگیهایی که دارند نوعی صلح و سازش امن و پایدار ایجاد کنند. به خود میگوییم «زندگی با او نباید خیلی سخت باشد» اما هنگام گفتن این جمله باید محتاط باشیم. فقط غریبهها را میتوان سالم و طبیعی دانست؛ آن هم به این دلیل که آنها را درست نمیشناسیم. باید از خود سوال کنیم که مشکلات احتمالی چیست. چه بسا چند عادت ناخوشایند اما نامرئی داشته باشیم.
به عنوان مثال وقتی کسی با ما مخالفت می کند به شدت خشمگین میشویم، یا فقط هنگام کار است که احساس آرامش میکنیم؛ یا بعد از آمیزش جنسی دیگر آن آدم صمیمی سابق نیستیم یا وقتی نگران هستیم خوش نداریم افکار و دغدغه های خود را توضیح دهیم. همین نوع مسائل است که فاجعه به بار میآورند و اگر میخواهیم فردی را بیابیم که تاب تحمل ایرادهای ما را داشته باشد باید نحوه مدیریت این قبیل نواقص و کمبودها را یاد بگیریم. از طرف دیگر به محض آشنایی با کسی که ممکن است شریک زندگی آینده ما شود از او سوال کنیم: چه ایرادهایی دارید؟ مشکل اینجاست که وقتی به اختلالاتمان پی میبریم نمیتوانیم به این راحتیها با خود کنار بیاییم. تغییر و پذیرفتن عيبها به شدت دردناک است و ممکن است سالها طول بکشد. از طرف دیگر در جریان فرایند تغییر با موقعیتهایی مواجه میشویم که کاملا برای ما نامأنوس خواهند بود.
قبل از ازدواج به ندرت درگیر خودشناسی میشویم و ایرادهای خود را میبینیم. البته در جریان آشنایی با گزینه های احتمالی، ابعاد مشکلدار شخصیت ما افشا میشود اما بلافاصله احساس خطر میکنیم و طرف مقابل را سرزنش میکنیم. همان طور که می توان انتظار داشت ما برای بسیاری از دوستانمان آن قدر مهم نیستیم که بخواهند در خود واقعی ما دقیق شوند و آن را تجزیه و تحلیل کنند. آنها فقط میخواهند شب خوبی با ما داشته باشد. به این ترتیب کور میمانیم و نمیتوانیم ابعاد ناخوشایند شخصیت خود را ببینیم.
وقتی عصبانی میشویم داد میزنیم و نمیدانیم که این عادت بد تا چه حد عليه خودمان کار میکند. درست مثل یک ماشین، بی وقفه کار میکنیم چون فکر میکنیم با پول میتوانیم کنترل زندگی خود را به دست بگیریم. اگر کسی سعی کند ما را از این همه کار کردن بازدارد جهنمی به پا میکنیم. کسی نیست که تماس بگیرد و ما را دعوت کند برای شام بیرون برویم اما روحمان خبر ندارد که این به چه معناست. شب که میشود همه ما میدانیم در آغوش گرفتن یک انسان دیگر چقدر شیرین و رضایت بخش است. جای خالی آن یک نفر را عمیقا احساس میکنیم. خود واقعی ما تشنه صمیمت است اما همزمان از آن میگریزیم. هیچ وقت فرصت نیافتهایم به این تناقض بزرگ پی ببریم. به این ترتیب حتی اگر به راستی به کسی متعهد باشیم انسانی سرد و بی عاطفه به نظر میرسیم.
یکی از مزایای نشناختن خود این است که تصور میکنیم زندگی کردن با ما راحت و لذت بخش است. البته توهمی بیش نیست ولی با آن خوش هستیم. وقتی درک ما از خودمان تا به این اندازه اندک است دیگر نباید زیاد تعجب کنیم که به چه دلیل نمیدانیم دنبال چه نوع آدمی میگردیم.
دیگران را نمی شناسیم
درست به همان اندازه که خود را نمیشناسیم دیگران را هم نمیشناسیم و این برشدت مشکل ما میافزاید. دیگران ممکن است حسن نیت داشته باشند اما آنها هم مثل ما دوست ندارند چهره حقیقی شان را ببینیم و به این راحتیها اجازه نمیدهند به ایرادهایشان پیببریم.
ما معمولا شانس خود را امتحان میکنیم بلکه سر از کار آنها در آوریم. به دیدار خانواده آنها میرویم؛ شاید هم سری به مدرسه دوره ابتداییشان بزنیم. به آلبوم عکسها نگاه میکنیم و با دوستانشان حرفمی زنیم. وقتی همه این کارها را کردیم خیال میکنیم وظیفه خود را به انجام رساندهایم. در اینجا مثل بعضی از کسانی فکر میکنیم که در آرزوی خلبان شدن هستند. آنها یک هواپیمای کاغذی را در اتاق خود به پرواز در آوردهاند بنابراین فکر میکنند روزی خلبان میشوند و با هواپیمای واقعی پرواز میکنند. در یک جامعه خردمند کسانی که روزی پدر و مادر خواهند شد همدیگر را به تکمیل پرسشنامههای روان شناختی وادار میکنند و همدیگر را ملزم میکنند مدتها توسط تیمهای روانشناس ارزیابی شوند. در سال 2100 این کار دیگر در هیچ کجای دنیا خنده دار نخواهد بود.
انسانیت باید خیلی وقت قبل به این نقطه میرسید و آیندگان تعجب خواهند کرد که چرا این قدر تعلل نشان دادهایم. ما باید روان و سازوکارهای روانی شخصی که میخواهیم با او ازدواج کنیم را بشناسیم. علاوه بر این باید از نگرش او به موضوعاتی مثل قدرت و اقتدار، تحقیر، درونگرایی، امور جنسی، پول، کودکان، سالمندی، وفاداری، صداقت و صدها موضوع دیگر مطلع باشیم. با یک گفتگوی معمولی نمیتوان به چنین شناختی رسید. شناخت ما باید عمیق باشد اما در حال حاضر این سطح از شناخت را فقط روانشناسان حرفهای (آن هم ر سطح دکترا) دارند.
وقتی چنین شناخت عمیقی نداشته باشیم روی ظواهر تکیه میکنیم. به این فکر میکنیم که فلانی چه زیباست. تصور میکنیم از روی حالت چشمها، شکل پیشانی، لکهها و خالهای صورت، خندهها و … اطلاعات زیادی درباره مردم به دست میآوریم. اما این کار همان قدر عاقلانه است که فکر کنیم از طریق عکسی از نمای بیرونی یک نیروگاه هستهای می توان از چندوچون شکافت هستهای مطلع شد.
به اتکای یک سری شواهد ناچیز، دریایی از محاسن و خوبیها را به معشوق خود نسبت میدهیم. سعی میکنیم با استفاده از پارهای جزئیات جزئی و بیاهمیت، كل شخصیت دیگران را بشناسیم (که البته کار هیجان انگیزی است). میخواهیم شخصیت درونی یک آدم را ببینیم اما در واقع همان طور عمل میکنیم که چشمان ما هنگام دیدن یک طراحی عمل میکند.
در این تصویر از سوراخ بینی، فرق مو و مژه چشم خبری نیست ولی ما در نگاه اول متوجه هیچکدام از این موارد نمیشویم. ما قسمتهای از قلم افتاده را نمیبینیم و اصلا هم متوجه این واقعیت نمیشویم. ذهن ما عادت کرده است ظرایف بصری کوچک را نادیده بگیرد و تصویر کاملی به ما تحویل دهد. وقتی میخواهیم شخصیت همسر آینده خود را بشناسیم همین گونه عمل میکنیم.
شاید خودمان خبر نداشته باشیم اما ما با هنرمندان مینیاتوریست، دشمنی دیرینه داریم و این برای ما گران تمام میشود. دانشی که برای ازدواج نیاز داریم بسیار بیشتر از آن چیزی است که جامعه تجویز میکند. متأسفانه جوری رفتار میکنیم که به احتمال زیاد به دره ارزیابی اشتباه سقوط خواهیم کرد. همه ما دنبال یک ازدواج قشنگ هستیم تا یک ازدواج قابل تحمل.
عادت نداریم شاد باشیم
بیشتر ما بر این اعتقاد هستیم و معتقدیم که هدف ما از عشق ورزیدن، شاد بودن است؛ اما موضوع به این سادگیها نیست. بعضی مواقع بیشتر دنبال حس انس و آشنایی هستیم و این نقشههایی که برای شاد بودن داریم را به هم میزند. بعضی مواقع مای بزرگسال میخواهیم در جریان روابطی که اکنون داریم احساساتی که در دوره کودکی داشتهایم را بازسازی کنیم. انگار به کودکی بازگشتهایم و عشق و معنا و هدف آن را همان گونه میفهمیم که برای اولین بار در کودکی فهمیدهایم.
اما متأسفانه درسهای کودکی چندان به کار ما نمیآیند. عشقی که در کودکی میشناختیم حالا دستخوش تغییراتی شده که چندان خوشایند نیستند. عشق با چاشنی از حس کنترل شدن، تحقیر شدن، رها شدن و درک نشدن و در یک کلام، رنج کشیدن.
در بزرگسالی بعضی از گزینههای سالم و طبیعی که با آنها مواجه میشویم را رد میکنیم؛ البته نه به این خاطر که بد هستند بلکه دقیقا به این دلیل که زیاده از حد متعادل هستند (زیاده از حد پخته، فهیم و قابل اعتماد هستند و این کمال و خوبی برای ما نامأنوس و غریبه و حتی ناخوشایند است.
درواقع بدون آنکه خود بدانیم جذب گزینههای خاصی میشویم. دلیل جاذبه این افراد این نیست که موجب خشنودی ما میشوند؛ بالعکس آنها فقط به این دلیل جاذبه دارند که ما را مأیوس میکنند. این مأیوس کردنها برای ما آشناست و در کودکی بارها آن را تجربه کردهایم. در واقع به مأیوس شدن عادت کردهایم.
ما با افراد اشتباهی ازدواج می کنیم چون با دیدن گزینههای خوب، حس نامطبوعی در ما ایجاد میشود. ما غلط ازدواج میکنیم چون هیچ درک و تجربهای از سالم بودن نداریم (مهم نیست چقدر در این باره سخن میگوییم و عاشق شدن را به احساس رضایت ربط نمیدهیم).
مجرد ماندن را وحشتناک میدانیم
کسی که مجرد ماندن را غیرقابل تحمل میداند نمیتواند به طور عقلانی همسر خود را انتخاب کند. اگر میخواهیم ارتباط خوبی ایجاد کنیم باید به سالهای بسیاری که به تنهایی سرکردهایم حس خوبی داشته باشیم. بعضی از ما دیگر نمیتوانیم به دوران مجردی خودمان عشق بورزیم پس به ترفند ازدواج متوسل میشویم. در این صورت فقط به این دلیل به همسر آینده خود عشق میورزیم که ما را از مصیبت مجرد ماندن نجات داده است.
جامعه ما فردی که به سن خاصی رسیده اما همچنان مجرد مانده است را ناخوشایند و خطرناک جلوه میدهد. زوجها با دیدن استقلال شخص مجردی که آنها را به مهمانی خود دعوت میکند احساس خطر میکنند. وقتی او را میبینند که تنهایی به سینما میرود احساس میکنند یک آدم جذامی دیدهاند. عصر مدرن امکانات و آزادیهای بسیاری به همراه آورده است اما همچنان از مجرد ماندن میترسیم.
برخی بر این اعتقاد هستند که جامعه باید در باورهایی که درباره زندگی مجردی دارد تجدیدنظر کند؛ جهانی با خوردنیها و وسایل مشترک و مهمانیهای مداوم خیلی هم بد نیست. به هرحال شخصی که تصمیم به ازدواج میگیرد باید اطمینان حاصل کند که با این کار دنبال فواید جفت شدن است نه آنکه از مضرات و بدیهای زندگی مجردی فرار کند. در گذشته مردم عمدتا برای برآوردن نیاز جنسی خود ازدواج میکردند. آنها ازدواج میکردند تا از موانعی که جامعه به طور مصنوعی بر سر راه ارضای نیازهای جنسی آنها قرار داده بود، نجات یابند.
ما در بعضی زمینههای دیگر هم با موانع و محدودیتهای خاصی مواجه میشویم. وقتی مصاحبت و همراهی فقط از طریق ازدواج ممکن باشد، مردم ازدواج میکنند تا از رنج تنهایی در امان باشند. این نوع ازدواج هم مثل ازدواجی که فقط به خاطر آمیزش انجام شود به بیراهه خواهد رفت.
فکر میکنیم که غریزه جایگاه والایی دارد
ازدواج در روزگار گذشته یک تجارت منطقی بود و تنها دلیلش آن بود که دو نفر تصمیم میگرفتند (یا برای آنها تصمیم گرفته میشد) همدیگر را در داراییهای خود سهیم کنند. در واقع ازدواج یک بازی سرد و ظالمانه بود و شادی و خوشحالی بازیگران آن هیچ اهمیتی نداشت. همین کفایت میکند که فرد احساس کند «عاشق» شده است. در این صورت سوال دیگری پرسیده نمیشود. احساس پیروز میشود. آنها که از بیرون به ماجرا نگاه میکنند فقط میتوانند ورود احساسات را خوشامد بگویند؛ به آن مثل یک حالت روحانی نگاه کنند و به آن احترام بگذارند. والدین شاید مات و مبهوت بمانند اما به ناچار باید بپذیرند که فقط خود آن دو نفر می توانند تشخیص دهند چه چیز برایشان خوب است. ازدواج غریزی یا همان ازدواج عاشقانه به مرور زمان جای ازدواج اقتصادی را گرفت. در مرام ازدواج عاشقانه تنها معیار مهم، حسی است که به یک شخص دیگر داریم. سیصد سال است که علیه قرون و اعصاری که مردمانش در ازدواج همدیگر دخالت میکردند موضع میگیریم و آنها را به تعصب، فضل فروشی و همدلی نکردن متهم میکنیم.
ازدواج کهن پر از غرور و تکبر و فضل فروشی بود و با احتیاط بسیار همراه بود. در گذشته یکی از پیشفرضهای مهم این بود که شخص در ازای ازدواج با فلان شخص چه چیزهایی به دست میآورد. اکنون بر این اعتقاد هستیم که اگر کار به تجزیه و تحلیل احساسات بکشد دیگر از عشق رمانتیک خبری نخواهد بود. فکر میکنیم سرد و احمقانه است اگر مزایا و معایب ازدواج را حلاجی کنیم. عاشقانهترین کاری که فرد میتواند انجام دهد آن است که اجازه ندهد اشتیاقش فروکش کند. او باید به سرعت و ناگهانی (چه بسا فقط بعد از چند هفته) دست به کار شود. به این ترتیب دیگر نخواهد توانست به آن حسابگریهای وحشتناکی که در قرون گذشته موجب بدبختی بسیاری از مردم میشد دست بزند.
در عصر ما فکر کردن به فواید ازدواج یک گناه بزرگ و نابخشودنی به حساب میآید چون امنیت خاطری که مردم روزگاران گذشته جستجو میکردند هیچ ربطی به شادی و خوشحالی نداشت و به شدت با آن در تضاد بود.
به مدرسه عشق نمیرویم!
نوع سومی از ازدواج هم وجود دارد که اکنون به آن میپردازیم. ازدواج روان شناختی؛ یعنی فرد نه به دلایل حسابگرانه و کاربردی (پول و زمین و ….) اهمیت میدهد و نه از روی غریزه (احساسات تند و نیرومند) ازدواج میکند بلکه آرزوها و هوا و هوسهای خود را به بوته شناخت و بررسی بیشتر میگذارد. چند ماه وقت میگذاریم تا شاهزاده رویاهای خود و ایرادها و عقدههای روانی او را بشناسیم و آنها را مهار کنیم. در حال حاضر بدون داشتن هیچ اطلاعاتی ازدواج میکنیم. تقریبا هیچوقت کتابهای تخصصی ازدواج را مطالعه نمیکنیم، وقت چندانی را صرف بودن با کودکان نمیکنیم و صادقانه و با جدیت با افراد متأهل و طلاق گرفته حرف نمیزنیم. ما سراغ ازدواج میرویم ولی به هیچ عنوان نمیدانیم چرا بعضی ازدواج ها شکست میخورند. ما به راحتی فرض را بر این قرار میدهیم که زوجها به خاطر نادانی یا درک نکردن همدیگر از هم جدا میشوند.
در عصر ازدواج حسابگرانه که مدتهاست به پایان رسیده است احتمالا با چنین معیارهایی مواجه می شویم:
- والدین او چه کسانی هستند؟
- چه مقدار زمین دارند؟
- شباهت های فرهنگی ما چقدر است؟
در عصر ازدواج عاشقانه دنبال نشانههای زیر میگردیم تا بفهمیم آيا طرف مقابل برای ما مناسب یا نه.
- می تواند عشق قبلی خود را فراموش کند؟
- اشتیاق جنسی او چقدر است؟
- مثل فرشته ها پاک و معصوم است؟
- اشتیاق او به قوت خود باقی میماند؟
در عصر ازدواج روانشناختی به مجموعه ی جدیدی از معیارها نیاز داریم. باید از خود سوال کنیم:
- چقدر دیوانه است؟
- آیا می توانم با او کودکان خود را بزرگ کنم؟
- تا چه حد میتوانیم در کنار هم پیشرفت کنیم؟
- آیا میتوانیم مثل دو دوست باقی بمانیم؟
- آیا میتوانیم نیازها و خواستههای جنسی متضاد خود را آشتی دهیم و درعین حال به هم وفادار بمانیم؟
میخواهیم شادی خود را جاودانه کنیم
ما اصرار داریم امور خوب را جاودانه کنیم. برای رسیدن به این هدف بسیار سخت همه سعی خود را میکنیم. خودرویی که در خیابان دیدهایم را میخواهیم. به عنوان گردشگر به فلان کشور رفتهایم و لذت بردهایم و حالا دوست داریم برای همیشه آنجا زندگی کنیم. میخواهیم با فلان شخص ازدواج کنیم چون برای چند لحظه با او همکلام شده ایم و لذت بردهایم. فکر میکنیم که ازدواج «آن چند لحظه شاد» را برای ما ابدی میکند. خیال میکنیم از هیچ راه دیگری نمیتوانیم جلوی مرگ این لحظات شیرین را بگیریم.
ازدواج کمک میکند این معجون لذت بخش را سر بکشیم. کمتر کسی هست که آن لحظات شاد را تجربه نکرده باشد. وقتی به آن لحظه فکر می کنیم تمنای ابدی ساختن آن، سراپای وجودمان را دربر میگیرد. آن روز در ونیز در فلان تالاب در آن قایق موتوری. خورشید دم غروب، پرتوهای طلایی اش را بر دریا می افشاند و آن شام دلپذیری که در آن رستوران غذاهای دریایی خوردیم و ما ازدواج کردیم که این لحظات فرار را جاودانه کنیم.
فرازهای خوشی و شادمانی، عمر کوتاهی دارند. شادی نمیآید که برای همیشه مهمان ما باشد.
متأسفانه میان ازدواج و این نوع احساسات هیچ نوع ارتباط علی و معلولی وجود ندارد. آن لحظه خاص صرفا نتیجه بودن در طبیعت زیبای ونیز، مرخصی چندروزه، هیجان شام خوردن و همکلام شدن با یک انسان دیگر بوده است.
«ازدواج» قدرت جاودانه کردن ندارد و نمیتواند روابط انسانی را در این مرحله زیبا نگه دارد. در واقع ازدواج این لحظات را به یک مرحله کاملا متفاوت وارد میکند. خانه ای در حومه شهر، سفرهای روزانه طولانی از حومه به شهر و دو فرزند خردسال. تنها عنصری که همچنان باقی میماند شریک زندگی است. پس ترکیبات آن معجون بهشتی فرق کرده و دیگر نمیتوان همان مزه را انتظار داشت.
در قرن نوزدهم، نقاشان امپرسیونیست به فلسفه ناپایداری اعتقاد داشتند. آنها ناپایداری شادمانی را پذیرفته بودند و آن را جز لايتغير زندگی میدانستند. به کمک فلسفه آنها میتوانیم با ناپایداری شادکامیهای خود کنار بیاییم. آلفرد سیسلی در تابلویی که از یک منظره زمستانی (جایی در فرانسه) کشیده است روی چند عنصر زیبا اما فانی تمرکز کرده است. گرگ و میش غروب است اما پرتو ضعیف خورشید، صحنه را روشن کرده است. روشنایی آسمان باعث شده است شاخههای لخت درختان برای چند لحظه هم که شده کمتر به چشم بیایند. برف و دیوارهای خاکستری در هماهنگی کامل هستند. ابرها به حدی نزدیک به نظر میرسند که انگار میتوان آنها را با دست گرفت. میدانیم که شب تا چند دقیقه دیگر از راه میرسد و همه این زیباییها را خواهد پوشاند.
اشیا و اموری که به آنها علاقه داریم دیری نمیپایند. آنها در مدت کوتاهی تغییر میکنند و ناپدید میشوند. امپرسیونیسم به این واقعیت علاقه بسیار دارد. امپرسیونیسم برای شادیهایی ارزش قائل میشود که نه چند سال که فقط چند دقیقه دوام میآورند. برفی که در تابلوی سیسلی میبینیم مطبوع و دوست داشتنی است اما ذوب خواهد شد. آسمان در این لحظه زیباست اما هوا رو به تاریکی میرود. این سبک هنری، مهارتی را ترویج میکند که از خود هنر بسیار فراتر میرود. مهارت پذیرش و غنیمت شمردن همان چند لحظه کوتاهی که در آن شاد و خرسندیم.
فرازهای خوشی و شادمانی، عمر کوتاهی دارند. شادی نمی آید که برای همیشه مهمان ما باشد. حال که این اصل راهنمای امپرسیونیسم را میدانیم باید به استقبال آن چند لحظه شادی برویم که زندگی بر سر راه ما قرار می دهد. البته باید مراقب باشیم لحظات خوش خود را جاودانه ندانیم و سعی نکنیم از طریق ازدواج آنها را برای ابد از آن خود کنیم.
خود را خاص میدانیم
آمارها دلگرم کننده نیستند. همه ما ازدواج های وحشتناک بسیاری را سراغ داریم. به چشم خود میبینیم که دوستانمان ازدواج را امتحان میکنند و ناکام میمانند. ما به خوبی میدانیم که ازدواج چالشهای بیشماری به همراه دارد. با این وجود نمیتوانیم به این راحتیها این بصیرت ارزشمند را در مورد خودمان به کار بگیریم. فرض را بر آن قرار میدهیم که بدبختی فقط دامن دیگران را میگیرد. این به آن خاطر است که احتمال شکست یک ازدواج از هر دو ازدواج را قابل قبول میدانیم و چون هم اکنون در حال و هوای عاشقی هستیم احتمال کمی میدهیم که به این عاقبت دچار شویم. انسان عاشق احتمال شکست ازدواج خود را یک در میلیون میداند. ازدواج نوعی قمار است ولی وقتی شانس خود را تا به این حد زیاد بدانیم به راحتی به آن تن میدهیم. ناخشنودی زناشویی یک قانون کلی است ولی ما به آسانی از کنارش عبور میکنیم و خود را از آن مستثنی میکنیم. البته نمیتوان ما را سرزنش کرد ولی باید بدانیم که ما هم ممکن است با این سرنوشت شایع مواجه شویم. بد نیست اگر احتمال مواجه با آن را بیشتر بدانیم.
میخواهیم دیگر به عشق فکر نکنیم
هر یک از ما احتمالا قبل از آنکه ازدواج کنیم شکستهای عاشقانه زیادی را تجربه کردهایم. به کسانی عشق ورزیدهایم که ما را دوست نداشتهاند. عشقهای جدیدی را امتحان کردهایم و باز هم ناکام ماندهایم. در جستجوی یافتن همسر مناسب خود به مهمانیهای بی شماری رفتهایم ولی با وجود آن همه شوق و ذوق، مأیوس و ماتم زده به خانه بازگشتهایم.
جای تعجب ندارد که بعد از مدتی به خود میگوییم: دیگر بس است. بخشی از تمایل ما به ازدواج به همین مسئله باز میگردد. به عبارت دیگر میخواهیم از طریق ازدواج به همه دردهایی که عشق به ما تحمیل کرده است خاتمه دهیم. عشقهای ناکام ما را به هیچ جا نرساندهاند. دیگر نمیتوانیم چالشهای جدیدی را تحمل کنیم. امیدوار هستیم که ازدواج یک بار برای همیشه به فرمانروایی غم افزای عشق بر زندگی ما پایان دهد.
اما ازدواج قادر به انجام این کار نیست. ازدواج هم مثل همه روابط انسانی دیگر با شک، امید، ترس، رد و خیانت همراه است. ازدواج فقط از دید مجردها، آرام و بی حاشیه به نظر میرسد. آماده شدن برای ازدواج به آموزشهای خاصی نیاز دارد. ما دیگر به ازدواجهای سنتی که دیگران برای ما رقم میزدند اعتقاد نداریم. از طرف دیگر اکنون چشم ما به موانع و کاستیهای ازدواج عاشقانه هم باز شده است. اکنون عصر ازدواجهای روان شناختی است.