مهارت تصمیم گیری اهمیت بسیار زیادی دارد، اما متأسفانه بیشتر افراد با این مهارت مهم آشنایی چندانی ندارند و در زندگی خود با مشکلات زیادی مواجه میشوند. در ادامه تکنیکهای بسیار کاربردی و مهمی برای بهبود مهارت تصمیمگیری مطرح شده است.
پنج تکنیک مهم برای گرفتن تصمیمات بهتر در زندگی
برای تصمیمگیری بهتر ارزش ها و تعصبات را درک کنید
اساسا همه تصمیمات سخت مربوط به سنجش ارزشها هستند. ارزش مالی، ارزش احساسی، ارزش اجتماعی، ارزش عقلانی و ….
باید همه آنها را در نظر بگیرید و به طور مناسب بسنجید؛ آن هم نه فقط برای کوتاه مدت، بلکه همچنین برای درازمدت. این سنجش ارزشها فوقالعاده دشوار است؛ عمدتا به این دلیل که تلاش میکنیم همه چیز را واضح ببینیم.
به عنوان قاعدهای کلی، همه ما شدیدا به سمت پاداشهای کوتاهمدت و ارزش عاطفی گرایش داریم. نسبت به باورهای قبلی و حفظ اعتبارمان هم تعصب داریم. نمیتوانیم پاداشهای بلندمدت را ببینیم؛ چرا که نادیده انگاشتن ترسها و نگرانیهای آنی دشوار است. احساسات ما را از دیدن حقایق محروم میکنند.
تصمیمگیری پیش فرض ما نیز باعث میشود از نظر احساسی، برای ما بسیار سخت باشد که چیزی را که مدتی طولانی رویش کار کردهایم رها کنیم یا فکر کنیم ممکن است این همه سال در اشتباه بوده باشیم.
حقیقت این است که همه ما سالها در اشتباه بودهایم. همه ما برآوردی غلط از ارزشهایمان داشتهایم و تا زمانی که نپذیریم چقدر در گذشته اشتباه میکردهایم، یاد نمیگیریم برای حرکت به سمت آینده، درباره ارزشهایمان بهتر قضاوت کنیم.
تصمیمگیریهای پیش فرض ما نیز ما را تشویق میکند که از شکستهای کوتاه مدت اجتناب کنیم؛ حتی اگر به قیمت از دست دادن موفقیتهای بلندمدت تمام شود.
خیر، بهترین نقطه در تصمیم گیری آن جاست که شکستهای کوتاهمدتی را انتخاب کنید که رسیدن شما به موفقیتهای بزرگ بلندمدت مدنظرتان را امکان پذیر سازد؛ چون اکثر افراد در این مرحله ضعیف عمل میکنند. به دلیل همین عملکرد ضعیف مردم نیز، اینجا همان جایی است که بیشتر فرصتها در آن نهفته است.
برای تصمیمگیری درست گاهی اوقت از قصد ببازید
تابه حال داستان کارآفرینهای موفقی را شنیدهاید که قبل از رسیدن به موفقیتهای بزرگشان،چندین کسبوکار ناموفق داشتهاند؟ درسی که قرار است همه ما از این افراد بگیریم این است که سخت کوشی و پافشاری، کلید رسیدن به موفقیتهای خارق العاده است.
معمولا نمیتوانیم به آنها نگاه کنیم و با خود فکر نکنیم چقدر خوش شانس بوده اند؛ مثلا آمازون! کسی فکرش را هم می کرد؟! چیزی که در نظر نمی گیریم این است که در میان آن دهها ایده ناموفق و نیمه پخته کسب و کار، شرطبندیهایی با زیان کم و سود بالا وجود داشت؛ یعنی مواردی که اگر ببازند، چیز کمی از دست میدهند؛ اما اگر برنده شوند، زیاد به دست میآورند.
فرض کنیم به شما یک جفت تاس دادهاند و میگویند اگر جفت یک بیاورید، ده هزار دلار به شما میدهند؛ اما هر بار تاس بیندازید، صد دلار خرج برمیدارد. با این حساب، چند بار تاس میاندازید؟ اگر ریاضیتان بد نباشد، حتما میدانید که باید همه پولتان را خرج انداختن آن تاسهای لعنتی کنید.
اکثر افراد هر تصمیمی را مانند یک بار تاس انداختن در نظر میگیرند. به این حقیقت فکر نمیکنند که زندگی دنبالهای بی پایان از تاس انداختنهاست و راهبردی که زیان بالایی در هر تاس انداختن داشته باشد، ممکن است در واقع در طولانی مدت شما را برنده واقعی سازد. بله، شما در بازی تاس انداختن خیلی بیشتر بازنده میشوید تا برنده؛ اما وقتی برنده شوید، پاداشتان بر زیانهایتان میچربد و از آن، یک شرطبندی ارزشمند میسازد.
حال میتوانید همین رفتار مخاطرهآمیز را در زندگی خود اعمال کنید تا در بلندمدت به نتایج مطلوبی برسید:
- ایدههای بلندپروازانهای را در محل کار خود پیشنهاد دهید؛ با اینکه میدانید 90 درصدشان به جایی نمیرسند. اما حتی اگر تنها یکی از ایدهها هم پذیرفته شود، ارتقایی چشمگیر در حرفه شما به حساب میآید.
- فرزند حود را در سن پایین با مسائل دشواری روبهرو کنید که ممکن است از آنها خوشش نیاید. اما اگر تمایل نشان دهد، در زندگی واقعا به دردش میخورد.
- در یافتن شریک زندگی خود جسارت زیادی داشته باشید. چیزی را و کسی را که واقعا میخواهید، ابراز کنید، با دانستن این حقیقت که خیلی از افراد با آن سازگاری نخواهند داشت.
- یک مشت کتاب دشوار بخرید که انتظار دارید اکثرشان برایتان مفید و قابل درک نباشند؛ اما گاهی تنها یک کتاب میتواند زندگی ما را به طور کلی تغییر دهد.
- همه دعوت نامهها را قبول کنید. درست است که میدانید بیشتر رویدادها یا افراد آنجا خسته کنندهاند و زود به خانه برمیگردید؛ اما شاید گاهی در این مراسمها، شخص بسیار مهم یا جالبی را ملاقات کنید.
وقتی صرفا به نتایج آنی کار فکر میکنید، خودتان را از بزرگترین منافع بالقوه زندگی محروم میسازید. دلیل این که اکثر ما چنین کاری میکنیم، احساسات مزاحم هستند. احساسات ما به کوتاهمدت گرایش دارند. فقط به زمان حال تعلق دارند. به همین دلیل، از اتخاذ تصمیمهای خوب جلوگیری میکند.
برای تصمیمگیری صحیح با احساسات خود طوری برخورد کنید که با سگها برخورد میکنید
این یکی از نکاتی است که در طول سالها متوجهاش شدهام. سگهای کثیف تقریبا همیشه صاحبان کثیفی دارند. سطح نزاکت سگ منعکس کننده بلوغ احساسی و انضباط فردی مالک اوست. خیلی به ندرت پیش میآید که ببینید سگی خانه را خراب میکند و تمام دستمال توالت را میخورد و روی مبل را به گند میکشد، ولی صاحبش مرتب و تروتمیز است.
علتش این است که ارتباط ما با سگها کاملا احساسی است. اگر ما در برخورد با احساسات خودمان مشکل داشته باشیم، پس در برخورد با سگ خود هم مشکل خواهیم داشت. به همین سادگی. اگر ندانید چگونه خودتان را محدود کنید و در صورت لزوم به خودتان «نه» بگویید، خب، پس از هیچ سگی نگهداری نکنید.
احساسات ما همچون سگی است که در سرمان زندگی میکند. این بخش از وجودمان فقط تمایل به خوردن، خوابیدن، رابطه و بازی دارد و هیچ تصوری از عواقب یا ریسکهای آینده ندارد. این بخشی از وجود ماست که به تعلیم نیاز دارد. احساسات ما مهماند؛ اما به نوعی خنگ اند. نمیتوانند به عواقب کار فکر کنند یا چندین عامل مختلف را در حین عمل در نظر بگیرند. احساسات ما عمدا زیادی واکنش نشان میدهند. آنها برای زنده نگه داشتن ما تکامل یافتهاند؛ وقتی میترسیم، دوست داریم فرار کنیم یا پنهان شویم. وقتی عصبانی هستیم، میخواهیم همه چیز را بشکنیم.
خوشبختانه مغزما تکامل یافته تا منطق و توانایی در نظر گرفتن گذشته و آینده و همه آن چیزهای عالی را داشته باشد. این چیزی است که از ما انسان میسازد، و نه سگ.
اما مشکل این است که «مغز سگی» ما در واقع همان چیزی است که رفتارمان را کنترل میکند؛ مثلا ممکن است از لحاظ منطقی بدانید که خوردن بستنی به عنوان وعده صبحانه بنا به منطق شما، فکر خوبی نیست؛ اما اگر مغز سگی مان بخواهد صبحانه بستنی کوفت کند، نهایتأ تسلیم خواسته او میشویم. تنها روش تربیت مغز سگی مان این است که از طریق مغز انسانی خود به آن بگوییم: «نه، درست نیست. بستنی برای صبحانه بد است. به جایش چیزی بخور که برای سلامتی ات خوب و مفید باشد.» با عمل به این توصیه میتوانیم مغز سگیمان را مطيع خود کنیم.
احساسات برای روحیهدهی و اشتیاق بخشی عالی اند؛ همان طور که یک سگ برای دویدن، آوردن اشیا، دوست خوبی بودن، و پارس کردن به شخص مشکوکی که پشت پنجره خانه تان پرسه می زند عالی است.
اما سگ محدود است. برای رفتار و عملکرد خوب نیازمند شرایط و مدیریت است. همچنین به عنوان صاحب سگ، این وظیفه برعهده ماست. به همین نحو، مغز صاحب سگتان نیز باید مغز سگی تان را آموزش دهد که در صورت لزوم بنشیند و خفه شود. باید برای خودتان شرایط مطلوبی ایجاد کنید و بعد، مدیریتش کنید. به خودتان آموزش دهید عادتهای درست را بپذیرید و تصمیمات بهتری بگیرید. به خودتان پاداش دهید و خود را تنبیه کنید.
مغز سگی تان را دوست داشته باشید، یعنی خودتان را دوست داشته باشید. مغز سگیتان را بپذیرید، یعنی احساساتتان را بپذیرید؛ اما به هر حال باید به اینها نظم ببخشید.
هراز چند گاهی به به خودتان دلگرمی بدهید: «عجب پسر خوبی! پسر خوب کیه؟ پسر خوب کیه؟ آره، پسر خوب تویی.»
برای تصمیمگیری مناسب تعداد پشیمانیها در زندگیتان را به حداقل برسانید
گاهی روانشناسان به پشیمانی «احساس منطقی» میگویند؛ درواقع نه به این دلیل که خود پشیمانی ما را منطقیتر میکند، حداقل نه به طور مستقیم، بلکه به این خاطر که به روشی ظاهرأ منطقی آن را پیشبینی میکنیم. در تصمیمگیریها، در بیشتر موارد گزینههای در دسترسمان را در نظر میگیریم. بعد از انتخاب یکی از این گزینهها آیندهمان را تصور میکنیم و سعی میکنیم برآورد کنیم که در این وضعیت آینده شبیهسازی شده چقدر احساس پشیمانی میکنیم. سپس این شبیهسازی را دوباره اجرا میکنیم، گزینه متفاوتی انتخاب میکنیم و آن وضعیت شبیهسازی شده از پشیمانی یا عدم پشیمانی را با بقیه موارد مقایسه میکنیم.
این توانایی اولا اگر در موردش فکر کنید بسیار جالب است، ثانیا به طرزی باورنکردنی سودمند است، در صورتی که از دقیقترین و کاملترین اطلاعاتی که در دست دارید استفاده کنید، البته با استفاده از همه ایدههایی که در اینجا بررسی میکنیم.
اکثر ما از شکست خوردن یا خراب کردن کاری میترسیم؛ اما خیلی کم میپرسیم «آیا از این شکست احساس پشیمانی خواهم کرد؟» اگر جواب منفی باشد، پس قطعا مخاطرهای است که باید به آن تن داد. به طور مشابه، بسیاری از ما عاشق تصور موفقیت بزرگ هستیم؛ اما اگر بپرسیم «اگر هرگز به این موفقیت نرسم، آیا ممکن است احساس پشیمانی کنم؟»، معمولا با پاسخ «نه» روبه رو میشویم. فقط زمانی که پاسخ مثبت باشد، احتمالا باید برای دستیابی به آن فداکاری کنیم. بعضی اوقات اگر از این زوایا به قضیه نگاه کنیم، تصمیم درست مثل روز روشن می شود.
افراد خیلی زیادی هستند که در نهایت تصمیمات بزرگ زندگی را تا حد زیادی براساس مسیر «حداقل پشیمانی» گرفتهاند. این تصمیمات تقریبا همیشه بهترین تصمیماتی به حساب میآیند که این افراد تاکنون گرفتهاند. باور کنید.
به جای این که حول موفقیت و شکست یا شادی و درد تصمیمگیری کنید، براساس اجتناب از پشیمانی تصمیم بگیرید.
پشیمانیهای ما معمولا بهترین ابزار سنجش چیزهایی است که در درازمدت برای مان واقعا ارزش دارند.
برای تصمیمگیری بهتر یادداشت براداری کنید
بهترین روش مؤثر برای جدا کردن چرندیات احساسی و تصمیمگیریهای واقعی، یادداشت کردن آنهاست.
نوشتن مطالب روشی ساده اما قدرتمند برای سازماندهی چیزهایی است که ذهنتان را آشفته کرده است. نوشتن خودش نوعی تخلیه احساسی و شفافسازی است. عمل نوشتن وادارتان میکند تمام آشفتگی احساسیای که ذهنتان را مخدوش کرده، سازماندهی و مشخص کنید. احساسات مبهم، ساخت یافته و سنجیده میشوند. تضادهای نفسانی آشکار میشود. بازخوانی نوشتهها نشان دهنده منطق شما یا فقدان آن است. همچنین اغلب، دیدگاههای جدیدی پیش رویتان قرار میدهد که قبلا متوجهشان نبودهاید.
وقتی نوبت به فکر کردن در مورد تصمیمی میرسد، چیزهای خاص و محدودی وجود دارد که در صورت بروز مشکل میتوانید در موردشان بنویسید:
منافع و مضرات آن چست؟
ابتدا کمی وقت بگذارید و تصمیم خود را با روش سنتی هزینه فایده تحلیل کنید؛ اما فقط به لیست سنتی جنبههای «مثبت» و «منفی» اکتفا نکنید. دو ستون دیگر هم اضافه کنید. جوانب مثبت را به دو دسته بلندمدت و کوتاهمدت تقسیم کنید. ستونی را هم برای پشیمانیهای مربوط به هر تصمیم اضافه کنید. هرگونه احتمال پایین موفقیت را هم در نظر بگیرید.
انگیزه شما برای این تصمیم چیست و آیا نوعی ارزش است که میخواهید درون خود پرورش دهید؟
همه تصمیمات کوچک و بزرگی که میگیریم به نحوی برآمده از مقاصد خودمان هستند. گاهی این امر بسیار ساده و روشن است. دیشب گرسنگی تحریکم کرد چیزی بخورم و یک کلوچه هم جلوی چشمم بود. برای همین، یک لقمه چپش کردم؛ اما گاهی چندان ساده و روشن نیست. مشکلات زمانی به وجود می آیند که اولا، خیلی برایمان روشن نباشند و دوما، با ارزشهای اساسیمان در تضاد باشند. به عنوان مثال، آیا فلان خودرو را میخرید، چون واقعا میخواهید از مزایای آن برخوردار شوید یا این که قصد دارید اطرافیان خ.د را متأثر کنید؟ یا آیا حضانت بچه هایتان را به این دلیل به عهده میگیرید که گمان می کنید واقعا به صلاح شان است، یا این که میخواهید خیانت همسر سابقتان را تلافی کنید؟ آیا به این دلیل دارید کسبوکاری را شروع میکنید که از چالشها و فرازونشیبهایش لذت میبرید یا به دوستانی که کسب و کار موفقی دارند حسادت میکنید و احساس میکنید کمتر از آنها هستید؟
اگر هنگام سنجش تصمیمی انگیزه ای پنهانی در خود دیدید، مکث کنید و از خودتان بپرسید آیا مقاصد درونیتان با «کسی که میخواهید بشوید» در یک راستا قرار دارد یا خیر. اگر دارید از خودتان میپرسید «خب لعنتی، من تا حالا فکر نکردم که میخواهم چه بشوم و باید چه کار کنم؟»، به نظر من باید روی کاغذی جدید آن را بنویسید.