وقتی جوانتر بودم، خیلی تلاش میکردم با زنان زیادی باشم. متأسفانه این ویژگی تا مدتی بخش لاینفکی از هویتم بود، که سالم هم نبود. زندگی سرگرم کنندهای بود و البته بیمایه. صرف نظر از لذت شخصی خودم، کم و بیش زندگی پوچ و بی معنایی داشتم. وسواسم نسبت به اندامم تنها رخ نمودی از ناامنیهای عمیقتر نسبت به صمیمیت و تعهد بود. به طرز فجیعی میترسیدم به کسی خیلی نزدیک شوم. در نتیجه به جای تأمین نیازم برای عشق از طریق تمرکز بر کیفیت روابط، بر کمیت آنها متمرکز بودم.
یکی از اثرات جانبی این موضوع این بود که سالها عقایدی درباره تعهد و ازدواج برای خودم ساخته بودم تا رفتارم را با آنها توجیه کنم. باور داشتم ازدواج، سنتی قدیمی است و مردان و زنان از لحاظ بیولوژیکی ذاتا بیبند و بار هستند. خیانت اجتنابناپذیر است و تعهد بلندمدت نه تنها عملی نیست، بلکه حکم زندانی شیشهای دارد. واقعا در این کار مهارت داشتم. در زمینه زیستشناسی و مردمشناسی و جنسیت تحقیق کردم. حتی در مورد نظریات پنج سال پیش نوشتم. نوشتم که آیا نسل ما اولین گروهی خواهد بود که از اسارت تک همسری رها میشود و آیا ازدواج اصلا منطقی داشت و این که آیا من از لحاظ روحی اصلا قادر به سر و سامان یافتن با یک نفر بودم یا نه.
درهر صورت من حالا ازدواج کردهام و از این بابت احساس خیلی خوبی دارم. چه اتفاقی افتاد؟ خب خیلی چیزها. یکی از آنها این که دختر مناسبم را پیدا کردم. خیلی بالغتر هم شدم. فهمیدم که اندام آماده لزوما از من انسانی با ارزش نمیسازد و من را مرد نمیکند. وقتی کم کم آرام گرفتم و خودم را از ترسهایم رها کردم، هیجانها و مزایای غیرمنتظره زیادی در این تعهد ماندگار به تنها یک نفر کشف کردم؛ مزایایی که هرگز در فکرش را هم نمیکردم و هیچ جای دیگر از زبان کسی نشنیده بودم.
سه مزیت غیرمنتظره ازدواج از دیدگاه روانشناسی
1. ازدواج تعهد و انرژی ذهنی و احساسی شما را برای مسائل مهمتر آزاد میکند
با نگاهی به گذشته میفهمم که حجم نامعقولی از وقت و انرژی خود را صرف نگرانی برای مسائل زیر کردهام:
- زنان مختلف چه تصوری از من داشتند و آیا مجذوب من شده بودند یا نه؟
- چه کاری میتوانستم بکنم که زنان خاص را بیشتر مجذوب خود کنم؟
- برای دیدن زنان متعددی که مجذوب آنها بودم، چه نقشههایی باید میکشیدم؟
- در هر زمان مشخص یا موقعیت خاص چقدر جذاب به نظر میرسیدم؟
- با زنانی که میدیدم، اوضاع چگونه پیش می رفت؟
- چه موقع قرار بود رابطه داشته باشم؟
- آخرین موردی که داشتم کی بود؟
- آیا آدم بازندهای بودم، چون خیلی وقت بود که رابطه نداشتم یا در آینده نزدیک قرار نبود دیگر رابطه داشته باشم؟
- چگونه و کجا میتوانستم زنان بیشتری را ملاقات کنم؟
- میخواستم چه نوع زنانی را ببینم؟
همسرم چندین بار در این مورد به من گفته از زمانی که به او پیشنهاد ازدواج دادم «تغییر کردهام» و فکر میکنم دلیلش همین است که آن پیشنهاد ازدواج را مطرح کردم. همین که آن تعهد را به صراحت بیان کردم، که تعهدی همیشگی است، مغزم این را فهمید که دیگر اصلا و ابدا لازم نیست دوباره نگران آن چک لیست بالا باشد. سالهای زیادی چک لیست بالا بخش زیادی از تفکر لحظه به لحظه من را اشغال کرده بود.
در واقع، مانند هر فرد مجردی، وسواسهای شدیدی را گذراندم. هر متن و هر کلمهای را تجزیه و تحلیل میکردم و ساعتها در اندیشیدن به اگرها و میشدها فرو میرفتم. ناگهان همه اینها پاک شدند. لازم نیست نگران هیچ چیز باشم و این به طرز باورنکردنی رهاننده است. آزادانه میتوانم نگران چیزهایی باشم که در زندگی برایم مهم هستند، مثلا کارم؛ اما سرگرمیهای قبلی ام را هم مرور کردهام و برخی از آنها را در وقت اضافه جدیدم گنجاندم. کتابهای بیشتری میخوانم. مثل سابق الكل مصرف نمیکنم. زندگی عالی است.
2. ازدواج (شریک دائم)، بازدهی شما را بیشتر میکند
نمیتوانم برای خودم غذا بپزم. واقعا نمیتوانم. این مشکلی دائمی در تمام طول بزرگسالی من بوده است. من را در یک آشپزخانه بگذارید تا ببینید که مثل فردی ناشنوا در سمفونی عمل میکنم! فقط به دور و بر نگاه میکنم و احساس درماندگی میکنم. درنتیجه فهمیدن این که چطور خودم را سیر کنم هر هفته ساعتها از وقت من را میگرفت و به ناچار در آخر، غذای بد ناسالم زیادی میخوردم. حقیقت این است که وقتی قدم جلو بگذارید و زندگی خود را با دیگری شریک شوید، تیم میشوید. مواردی را که در آنها خیلی ضعیف هستید با کمک او جبران میکنید و برعکس.
همسرم مرا به فردی سالمتر، معقولتر و پربازدهتر تبدیل کرده است. به این دلیل ساده که او در بسیاری از مهارتهای زندگی خبره است که من وارد نیستم. درست همانطور که من میتوانم چیزهایی را اداره کنم که او از عهده آنها بر نمیآید. میتوان گفت ما از همدیگر «آدمهای بهتری» میسازیم. حالا هم تغذیهام خوب شده و خیلی چیزهای دیگر که در این جا نمیگنجد!
3. ایجاد تاریخچهای مشترک، ارزش روانشناختی دارد!
وقتی 20 ساله بودم، تقریبا چهار سال به تنهایی به نقاط مختلف سفر کردم و تجارب جدید و با ارزش زیادی داشتم؛ اما نهایتا وقتی کمی بعد به دستاورد این سفرها نگاه کردم، کاری نتوانستم کنم جز این که به گذشته نگاه کنم و حس کنم که بیشترشان بیمعنی بود.
وقتی رابطه من و همسرم شروع شد، از کارش استعفا داد و باهم حدود دو سال به خیلی نقاط دنیا سفر کردیم. با این که سفر با او به جهات مختلفی مملو از سختی و پیچیدهتر از سفر به تنهایی بود، تجاربی که در نهایت با هم کسب کردیم به دلیل باهم بودنش بیشتر در خاطرم حک شد.
تنهایی سفر کردن و دیدن دیوار بزرگ چین جالب است؛ اما به مرور زمان تنها چیزی که میماند یک عکس و چند خاطره مبهم و بیمعناست؛ مانند یک چک باکس است که قبلا چک شده اما هنوز خالی به نظر میرسد. تنها وقتی این خاطرات سرشار از معنایی عمیقتر میشوند که یکی از عزیزانتان را به این معادله اضافه کنید.
نکته جالب در مورد آن این است که فقط با مرور زمان ارزشمندتر میشود. همه میدانند که دوستان همیشگی خیلی سخت گیر میآیند. در این دنیا افراد کمی هستند که شما را از پنج یا حتی ده سال پیش میشناسند و شما به آن افراد و دیدگاه آنها احترام میگذارید. در تعهدی مادام العمر، خودتان را برای خلق داستانی مشترک با فردی آماده میکنید که در چندین دهه آینده، شما را خواهد شناخت. فردی که از تمام جزئیات و زیر و بم زندگی شما خبر دارد، که در تمام موفقیتهای بزرگ کنار شما بوده و با شما درتلخترین شکستها رنج کشیده است. کسی که چند دهه دیگر روزی کنار شما مینشیند و به این میخندد که سی سالگی چقدر احمق بودهاید، چقدر کور بودهاید وقتی فکر میکردید اولین حرفه کاری نتیجه میدهد. کسی که عاشق شما است و برایش مهم است وقتی میگویید که چقدر دوست داشتید فلان چیز در زندگی طور دیگری رقم بخورد.
این بسیار ارزشمند است. چیزی است که نمیتوان هیچ جای دیگر یافت و نمیتوان به روشی دیگر خلق کرد، جز با گفتن «تا مرگ ما را از هم جدا کند.»