اولین مهارت مهم زندگی؛ چگونه مسائل را شخصی تلقی نکنیم؟
یکی از تبعات ناخوشایند هوشیاری در مغر ما این است که گمان میکنیم هر چیزی که در زندگی تجربه میکنیم به نوعی فقط مختص ما است. امروز ماشینی در ترافیک جلوی شما پیچید. اخبار تلویزیون که دیشب تماشا کردید، شما را عصبانی کرد. رشد زیاد شرکت پول بیشتری به شما داد. در نتیجه، به این تصور گرایشی درونی پیدا میکنیم که تقریبا همه چیزهایی که برای مان اتفاق میافتد در واقع در مورد خودمان هستند.
اما یک مسئله مهم؛ صرف این که چیزی را تجربه میکنید، یا چیزی احساس خاصی به شما میدهد، یا به چیزی اهمیت میدهید، به این معنا نیست که در مورد شماست. یادآوری این نکته سخت است؛ نه فقط به این دلیل که به عقل و جسم خودمان محدودیم، بلکه به این دلیل که ربط دادن همه چیز به خودمان به روشهای خاص، باعث خوشحالیهای کوتاهمدت میشود.
حس خوبی دارد که فکر کنید همه چیزهای خوبی که در زندگی اتفاق میافتد به این دلیل است که شما چنان شخص خوب و شگفتانگیزی هستید؛ اما بهایی که برای نسبت دادن آن تجارب خوب به خودتان میپردازید این است که باید تجارب بد را هم به خودتان نسبت دهید! باید تمام آن چیزهای بد در زندگی خود را نیز از چشم خودتان بدانید. درنتیجه، خود را در ترن هوایی خودباوری قرار میدهید که در آن عزت نفس شما بالا و پایین میشود و بلندیهای سرگیجهآور و پستیهای کوبندهای را تجربه میکنید.
وقتی اوضاع خوب باشد، موهبت خدا روی زمین هستید و در هر فرصتی، لایق تصدیق و تشویق هستید. وقتی اوضاع بد باشد، همان قربانی حق به جانبی هستید که در حقش ظلم شده و لایق بهتر از اینهاست؛ اما چیزی که دائمی است حس استحقاق است و همین حس استحقاق دائمی است که شما را به خونآشام احساسی و سیاهچالهای ضداجتماعی بدل میکند که فقط انرژی و عشق اطرافیان خود را تخلیه میکنید، بدون این که در قبال آن چیزی به آنها ببخشید.
بسیار خب، شاید این کمی اغراق بود؛ اما نکته را گرفتید. وقتی افراد از شما انتقاد یا ردتان میکنند، احتمالا بیشتر به خودشان و ارزشهایشان و اولویتهایشان و وضعیت زندگیشان مرتبط باشد تا به شما.
اصلا دوست ندارم این را بگویم؛ اما دیگران اصلا آنقدرها هم به شما فکر نمیکنند (هرچه باشد، آنها نیز زیادی سرگرم این باور هستند که همه چیز در مورد آنهاست). وقتی در انجام چیزی شکست میخورید، به این معنا نیست که به عنوان یک شخص بازندهاید؛ بلکه فقط به این معنا است که شما کسی هستید که گاهی ممکن است شکست بخورد. وقتی اتفاق دلخراشی میافتد و به طرز وحشتناکی آسیب میبینید، یادتان باشد که سختی بخشی از انتخاب زیستن است؛ هرقدر هم که دردتان متقاعدتان ساخته که این اتفاق حتما باید در مورد شما باشد. یادتان باشد که تراژدی مرگ همان چیزی است که به زندگی معنا میبخشد. درد برای هیچکس تبعیض قائل نیست و دامنگیر همه ما میشود. سزاواری یا عدم سزاواری جایی در این معادله ندارد.
دومین مهارت مهم زندگی: چگونه متقاعد شویم و نظرمان را تغییر دهیم؟
اکثر افراد وقتی عقایدشان را به چالش میکشند، چنان به آنها چنگ میزنند که گویی جلیقه نجاتی در کشتی در حال غرق شدن است، اما مشکل این است که اغلب اوقات «عقایدشان» کشتی در حال غرق شدن است.
اکثر اوقات برای اکثر ما عقایدمان صرفا ایدههایی نیستند که به تصور ما درست هستند؛ بلکه مؤلفههای کلیدی سازنده هویت ما هستند و زیرسؤال بردن آن عقاید یعنی زیرسؤال بردن کل وجود ما به عنوان یک شخص. اگر این را نمیدانستید، الان واقعا برایتان دردناک است. ترجیح میدهیم دستمان را بگذاریم روی گوشهای خود و امیدوار باشیم که آن شواهد نامبارکی که نشان میدهد در اشتباه هستیم، به طرز معجزه آسایی نابود شود!
کسی را گیر بیاورید که به تغییر آب و هوایی اعتقادی نداشته باشد. خیلی از این افراد احمق نیستند و درک میکنند علم چه میگوید و استدلالها را میفهمند؛ اما مشکل این است که در نقطهای از مسیر، تصمیم گرفتهاند که نه تنها به کاذب بودن تغییر آب و هوایی اعتقاد داشته باشند، بلکه انگار تغییر آب و هوایی بیانگر هویت آنها به عنوان یک شخص شده است. وقتی هم که وارد آن قلمرو شوند، تقریبا هرگز نمیتوانید نجاتشان دهید.
دلبستگی ما به عقایدمان فقط بر علوم و سیاست نفوذ ندارد، بلکه زندگی روزمره بیشتر مردم را هم تحت تأثیر قرار میدهد. قرار عاشقانه را در نظر بگیرید. مردانی را دیدهام که هنوز به عقایدی که در دوران دبیرستان شکل دادهاند سفت و سخت چسبیدهاند: «زنان به مردان “خوره چیزی بخصوص” علاقهای ندارند؛ باید خروارها پول یا ماشینی باکلاس داشته باشند تا کسی عاشقشان شود.» و عقاید مشابه دیگر.
شاید این عقاید در 16 سالگی به دردشان خورده و راه را نشانشان داده باشد؛ اما در 32 سالگی همین عقاید و فرضیات، زندگی عاشقانهشان را به نابودی میکشاند.
شما در زندگی اشتباهات زیادی خواهید کرد. درواقع، تقریبا همیشه اشتباه میکنیم. به اشکال مختلفی، توانایی شما در موفقیت و یادگیری در بلندمدت نسبت مستقیمی با توانایی شما در تغییر اعتقاداتتان در واکنش به غفلت و اشتباهات شما دارد. ممکن است بپرسید: «چطور این کار را کنم؟» هیچ «چطوری» وجود ندارد. همه چیز به فکر شما بستگی دارد. در واقع اینجا هیچ کاری نمیتوان کرد جز این که در ذهن خود دیدگاههای جدید را امتحان کنید و از خود بپرسید: «چه میشود اگر چیزی که برخلاف تصورم است در موردم صدق کند؟ چه معنایی ممکن است داشته باشد؟» و سپس جواب را از لحاظ روانی بررسی کنید. در ابتدا ترسناک خواهد بود و مغزتان در برابرش مقاومت خواهد کرد؛ اما اینجا است که تمرین مهارت وارد کار میشود.
این را امتحان کنید: بیست چیز در زندگی کنونی خود را که ممکن است در موردشان اشتباه کنید یادداشت کنید. البته منظورم فقط چیزهای مادی نیست. مطمئنم درک من از علم فیزیک از جهات مختلفی به شدت ناقص است؛ اما این مهم ترین چیزی نیست که باید نظرم را در موردش عوض کنم! چیزی که این جا دنبالش هستیم مورد سؤال قراردادن مفروضات عمیق در مورد هویتتان است: من فرد جذابی نیستم، تنبلم، بلد نیستم چگونه با افراد صحبت کنم، هیچوقت شاد نخواهم شد چون حس میکنم در زندگیام ماندهام. هر چه این فرضیات از نظر احساسی بیشتر تقویت شوند، نوشتن و به چالش کشیدن آنها واجبتر میشود.
بعد از این که بیست مورد را نوشتید، ادامه دهید و بنویسید که اگر این موارد اشتباه بودند، در زندگی شما چه اثری میداشت؟ در ابتدا ترسناک به نظر خواهد رسید و تمایل ندارید بسیاری از فرضیات خود را زیر سؤال ببرید؛ اما این طور به قضیه نگاه کنید: اگر تا به حال اصلا فرضيات خود را به چالش نکشیدهاید و اگر هرگز جنبه دیگر را بررسی نکردهاید، پس چطور آن قدر در موردشان مطمئن هستید؟
چیزی که قصد پرورشش را داریم، توانایی دیدن «جنبه مخالف» است. در موارد نادری که جنبه مخالف محتملتر و معتبرتر به نظر رسید به آن سو مهاجرت کنید.
سومین مهارت مهم زندگی: چگونه میتوانیم بدون دانستن نتیجه عمل کنیم؟
در طول زندگی، تقریبا همه چیز نتیجه روشنی با خود به همراه دارد. در مدرسه تکالیف خود را انجام میدهید، چون چیزی است که معلم گفته انجام دهید. در خانه اتاق خود را تمیز میکنید، چون چیزی است که پدر و مادر در قبال آن به شما پاداش میدهند. در محل کار چیزی را که رئیستان بگوید اجرا میکنید، چون درآمدتان از این طریق است. هیچ عدم قطعیتی وجود ندارد. فقط انجامش میدهید، معلم تکالیف را میخواهد، پس مینویسید. مامان اتاق تمیز میخواهد، پس تمیزش میکنید.
اما بخش عظیمی از زندگی واقعی این گونه نیست. وقتی تصمیم به تغییر حرفه خود میگیرید، هیچکس نیست که به شما بگوید کدام حرفه برایتان مناسب است. وقتی تصمیم میگیرید نسبت به شخصی متعهد شوید، هیچکس به شما نمیگوید که این رابطه شما را شاد و خوشحال خواهد کرد. وقتی تصمیم به شروع کسب و کاری جدید یا نقل مکان به کشوری جدید یا خوردن نان سنگک به جای بربری برای صبحانه میگیرید، نمیتوان به طور یقین گفت که کاری که میکنید درست است یا نه؛ بنابراین از گرفتن این تصمیمات اجتناب میکنیم. از حرکت و عمل بدون اطلاع اجتناب میکنیم و چون نمیتوانیم براساس چیزی که نمیدانیم عمل کنیم، زندگانی ما به طرزی باورنکردنی تکراری و امن میشود.
مردم میپرسند چگونه هدف زندگی را پیدا کنند یا چگونه بفهمند که در رابطه درستی هستند یا نه، یا چگونه بفهمند که دارند تغییر درست را اعمال میکنند یا نه. من که جوابی ندارم؛ اصلا هیچ نظری هم ندارم.
اولا هیچکس به جز خود شما نمیتواند برایتان تعیین کند که در زندگی چه چیزی برایتان خوب است و ثانیا همین که از کسی در اینترنت راه چاره میخواهید یا در کتاب یا چنین چیزهایی دنبال جواب میگردید، خودش بخشی از مشکل است. شما دارید قبل از عمل، دنبال نتیجه میگردید.
در فیلم “شوالیه تاریکی” صحنهای بینظیر وجود دارد که جوکر فلسفه زندگیاش را تعریف میکند: «من فقط کارها را انجام میدهم.» حالا با وجود تمام نواقص جوکر (تروریست، قاتل زنجیره ای، سارق مسلح، قاتل سیاسی)، که ما فعلا از آنها چشمپوشی میکنیم، او اینجا به نکته خوبی اشاره میکند. حقیقت این است که گاهی باید برخی کارها را انجام دهید فقط برای این که انجامشان داده باشید. انجامشان دهید چون میتوانید، چون وجود دارند. همان طور که وقتی از جورج مالوری پرسیدند چرا میخواست قله اورست را فتح کند جواب داد: «چون اورست آنجا بود.»
کمی آشفتگی به زندگی خود اضافه کنید. تا حد مناسب اشکالی ندارد؛ چون محرک رشد و شور و شوق است. توسعه توانایی خود برای انجام کارها بدون هیچ دلیلی به جز کنجکاوی یا علاقه یا هر کوفت دیگری مثل خستگی (توانایی انجام کارها بدون هیچ توقعی از نتیجه یا تعریف و تمجید یا بهره وری یا جلب توجه) در اتخاذ این تصمیمات بزرگ و مبهم زندگی یاریتان خواهد کرد. به شما یاد میدهد کاری را شروع کنید، بدون این که بدانید عاقبت سر از چه جهنمی در میآورید. این به هزاران شکست کوچک ختم میشود؛ ممکن است باعث موفقیتهای بزرگ زندگیتان هم بشود.
سعی نکنید هر کاری که میکنید برای تحقق بخشیدن به یک هدف باشد.