هر احساس بدی که تجربه می‌کنیم، به طور معمول نتیجه یک آسیب روحی است. ما اغلب داوران ضعیفی برای احساسات و امیال خود هستیم و به خودمان دروغ می‌گوییم؛ آن هم به دلیلی آشکار: «تا احساس بهتری داشته باشیم.»

ممکن است دقیقا ندانیم که در مورد چه چیزی به خود دروغ می‌گوییم؛ اما می‌توانیم با اطمینان فرض کنیم که بخشی از آن چه امروزه «حقیقت» به حسابش می‌آوریم، چیزی نیست جز جبهه‌گیری در برابر معانی عمیق‌تری که پذیرفتن آن‌ها دشوار است. با دروغ گفتن به خود، نیازهای بلندمدت را در ازای برآورده کردن خواسته‌های کوتاه مدت قربانی می‌کنیم. از این رو می‌توان گفت که رشد شخصی یادگیری این است که کمتر به خود دروغ بگوییم.

وقتی نوبت به افشای چرندیات خودمان می‌رسد، بسیاری از ما به الگوهای مشابهی برای حفاظت از خود اتکا می‌کنیم. این‌ها برخی الگوهای رایجی هستند که در بسیاری از افراد دیده می‌شود.

9 دروغ ظریفی که همه ما به خودمان می‌گوییم

دروغ اول: اگر فقط می‌توانستم فلان کار را بکنم، زندگی‌ام بی‌نظیر می‌شد

«فلان کار» ممکن است این موارد باشد: ازدواج، ترفیع رتبه، خرید ماشین، خرید خانه، خرید حیوان خانگی یا هر چیز دیگری. حتما آن‌قدر باهوش هستید که نیاز نباشد بگویم هیچ هدف واحدی نمی‌تواند مشکل شاد نبودن را برای همیشه حل کند. با این همه، این از حیله‌گری‌های مغز ما است و مکانیسم «اگر فقط فلان چیز را داشتم، بعد…» هرگز از بین نمی‌رود.

ما به طور تکاملی عادت کرده‌ایم که همیشه در حالت ملایمی از نارضایتی زندگی کنیم. از لحاظ بیولوژیکی منطقی است. موجودات نخستینی که هرگز کاملا از داشته هایشان راضی نبودند و همیشه کمی بیشتر می‌خواستند، آن‌هایی هستند که زنده می‌ماندند و بیشتر تولید مثل کردند. این راهبرد تکاملی عالی است؛ اما شادی بسیار کمی در این راهبرد وجود دارد.

اگر همیشه به دنبال این باشیم که بعدأ چه می‌شود، استفاده و قدردانی از زمان حال بسیار مشکل می‌شود. البته می‌توانیم این عادت را از طریق شرطی‌سازی و تغییر رفتارها و ذهنیات عوض کنیم؛ اما این بخشی ثابت از هویت انسان است؛ چیزی که باید همیشه به آن تکیه کنیم. یاد بگیرید از آن لذت ببرید. یاد بگیرید از چالش لذت ببرید. یاد بگیرید از تغییر و پیگیری اهداف عالی خود لذت ببرید. در دنیای خودیاری، اشتباه بزرگی رایج است و آن این که «رضایت از زمان حال» با «کار کردن به سوی آینده» به نوعی تناقض دارد. این طور نیست. اگر زندگی چرخ همستر باشد، پس هدف رسیدن به جایی نیست؛ بلکه پیدا کردن راهی برای لذت بردن از دویدن است.

دروغ دوم: اگر وقت بیشتری داشتم، فلان کار را می‌کردم

مزخرف است. یا قصد انجام کاری را دارید یا ندارید. ما غالبا از «فکر انجام کاری» خوش‌مان می‌آید؛ اما نوبت به عمل که می‌رسد، حقیقتا تمایلی به انجام آن نداریم.

مردم می‌گویند که قصد شروع کسب و کاری را دارند، می‌خواهند لاغر شوند، می‌خواهند موسیقی‌دانی حرفه‌ای شوند؛ اما در واقع «نمی‌خواهند». اگر می‌خواستند، وقت می‌گذاشتند و خود را متعهد می‌ساختند. در عوض، مردم عاشق فکر کردن به رویاهای خود هستند، نه عاشق تحمل زندگی دردناکی که با محقق کردن اهدافشان همراه است.

حالا ممکن است بگویید: «من خیلی سرم شلوغ است.» اما انتخاب «پرمشغلگی» انتخاب «صرف وقت» است و وقت خود را صرف چیزهایی می‌کنید که برای شما مهم هستند. اگر هشتاد ساعت در هفته کار می‌کنید، یعنی کار شما چیزی بوده است که انجام آن را به تمام چیزهای دیگری که می‌گویید قصد انجام آن را دارید، ترجیح داده‌اید.

اگر این درست باشد، همیشه می‌توانید انتخاب کنید که دست از کار زیاد بردارید. می‌توانید انتخاب کنید که اصلا کار نکنید. می‌توانید انتخاب کنید که برای رؤیای خود بیشتر از پول یا خواب ارزش قائل شوید؛ اما نمی‌کنید.

دروغ سوم: اگر فلان چیز را بگویم یا انجام دهم، مردم گمان می‌کنند احمقم

حقیقت این است که اکثر مردم اهمیتی نمی‌دهند که فلان کار را بکنید یا نکنید. حتی اگر اهمیت هم بدهند، بیشتر نگران این هستند که شما در مورد آن‌ها چه فکری می‌کنید. به این دلیل نمی‌ترسید که دیگران شما را احمق یا بی دست و پا یا نفرت انگیز فرض کنند؛ بلکه به این دلیل می‌ترسید که «خودتان» فکر می‌کنید احمق یا بی‌دست و پا یا نفرت‌انگیز هستید. بحث بر سر شایستگی است. این دروغی است زاده حس تردید ناکافی بودن. هیچ ربطی به برخورد بد یا خوب اطرافیان با شما ندارد. اطرافیان شما آن‌قدر مشغله دارند که وقت فکر کردن به این چیزها را نداشته باشند.

دروغ چهارم: اگر آنقدر فلان چیز را بگویم یا انجام دهم، آن شخص بالأخره تغییر خواهد کرد

شما نمی‌توانید افراد را تغییر دهید؛ فقط می توانید کمک کنید خودشان را تغییر دهند. این توجیه عقلی که اگر فلان کار را مرتب انجام بدهید، می‌توانید شخصی را با خود هم عقیده سازید، یا این که می‌توانید کاری کنید مسیر درست را ببیند یا یاد بگیرد چگونه دیگر آدمی خشمگین نباشد، معمولا نتیجه نوعی وابستگی ناسالم به آن فرد یا مشکلی در مرزبندی‌ها است. همه نصيحت‌ها و حمایت‌های شما باید بی قید و شرط باشد، بدون این که انتظار دگرگونی‌های معجزه‌آسا داشته باشید. افراد را با همه کاستی‌هایی که دارند دوست داشته باشید، نه به امید چیزی که آرزو دارید روزی بشوند.

دروغ پنجم: همه چیز عالی یا افتضاح است

همه چیز همان طوری است که شما انتخاب می‌کنید ببینید. عاقلانه انتخاب کنید.

دروغ ششم: مشکلی ذاتی دارم یا ذاتا متفاوتم

اعتقاد به این که ذاتا نوعی مشکل یا کاستی داریم، دروغی است که زیربنای خجالت شخصی می‌شود. یکی از تبعات ناخوشایند جوامع قدرتمند با صدها میلیون انسان این است که با زندگی در آن‌ها به ناچار تشویق می‌شویم که خود را با معیارهای سلیقه‌ای بسنجیم. همچنان که رشد می‌کنیم، متوجه می‌شویم (و دیگران به ما یادآوری می‌کنند که بلندتر یا کوتاه‌تر، خوشگل‌تر یا زشت‌تر، باهوش‌تر یا احمق‌تر، قوی‌تر یا ضعیف‌تر، با‌حال تر یا بی‌دست و پاتر از حد معمول هستیم. به این «اجتماعی شدن» می‌گویند و در واقع نقش مفیدی ایفا می‌کند. هدف این است که مردم را با آرمان‌های فرهنگی تعریف شده آشنا کنیم تا همه با یکدیگر هم‌زیستی داشته باشیم؛ بدون این که دعوا و جدلی داشته باشیم.

بهای این ثبات اجتماعی و انسجام، درونی‌سازی عقایدی است مانند «به اندازه کافی خوب نیستیم»، «ناقصيم»، یا «دوست داشتنی نیستیم». برخی از ما این اعتقادات را بیشتر از دیگران درونی‌سازی می‌کنیم؛ به خصوص اگر در بخشی از گذشته مورد آزار و اذیت و سوء استفاده قرار گرفته باشیم. این باور سرسخت که به گونه‌ای دارای کمبود و نقص هستیم، همه چیزهایی را که در موردشان فکر می‌کنیم و انجام می‌دهیم تضعیف می‌کند و باعث بدبختی ما می‌شود.

بخش واقعا خراب ماجرا این جاست: می‌ترسیم از این عقیده که «ذات کاستی داریم» دست برداریم. چرا؟ چرا باید همچنان بر این باور باشیم که انسان‌های نالایقی هستیم و مثل اطرافیان‌مان ارزش عشق و موفقیت را نداریم و با وجود شواهد خلاف آن، حاضر به رها کردنش نباشیم؟

پاسخ همان دلیلی است که به خاطرش به هر باوری چنگ می‌زنیم: «چون باعث می‌شود احساس خاص بودن بکنیم.» اگر ما ذاتا حقیرتر باشیم، می‌توانیم پیوسته نقش قربانی را بازی کنیم و این عقیده زندگی ما را با هدفی اصیل و بیمارگونه اشباع می‌کند. اگر رهایش می‌کردیم و می‌پذیرفتیم که ذاتا سزاوار زندگی و سزاوار همه چیزهای دیگر هستیم، دیگر حق خود را برای قربانی بودن و خاص بودن از دست می‌دادیم و در عوض، تبدیل به شخصی ناشناس می‌شدیم که با افراد معمولی فرقی می‌کند؛ بنابراین به بدبختی خود چنگ می‌زنیم و همچون نشان افتخار آن را به گردن می‌آویزیم! چراکه تنها هویتی است که می‌شناسیم.

دروغ هفتم: می‌خواهم تغییر کنم؛ اما به فلان دلیل نمی‌توانم

اگر آن فلان دلیل جمله «من واقعا نمی‌خواهم …» نباشد، پس این جمله دروغ است. دنبال بهانه می‌گردید. اشکالی ندارد. همه ما این کار را می‌کنیم؛ اما همان بهتر است به آن اقرار کنید. نمی‌خواهید تغییر کنید؛ چون اگر واقعا آن را می‌خواستید، انجامش می‌دادید و اگر آن را انجام ندهید، به این معنی است که چیزی که باعث بدبختی‌تان می‌شود به طور ناخودآگاه به نفعتان است.

فرد جاه‌طلبی را در نظر بگیرید. او بی عدالتی اقتصاد کنونی و نظام اجتماعی را مسئول ناتوانی‌اش در کار روی ایده کسب و کار خود می داند. اما با نگاه کردن به برخی از عقایدش متوجه می‌شود که بسیاری از آنها صرفأ عذر و بهانه ای برای توجیه ناراحتی اش هستند؛ اما ناتوانی او در عمل همچنان ادامه دارد. دلیلش این است که ریشه مشکل عمیق تر است. خشم او نسبت به بی عدالتی در نظام فعلی، نه تنها ناتوانی‌اش در عمل را توجیه می‌کند، بلکه حس خودبزرگ‌بینی او را تغذیه می‌کند. چگونه؟ با اعتقاد به این که اگر اجازه داشت تلاش کند عالی می‌شد؛ اما چون اجازه آن را ندارد، تا ابد خشمگین و بدبخت باقی خواهد ماند.
نیاز به اهمیت یکی از اساسی‌ترین نیازهای روانی است، جوانی روشن فکر ترجیح می‌دهد که به همان بدبختی خودش بچسبد تا این که دست به ریسک شکست بزند.

دروغ هشتم: نمی‌توانم بدون فلان چیز زندگی کنم

در بیشتر موارد می‌توانید. انسان‌ها به طرزی باورنکردنی سریعا سازگار می‌شوند. فرایند دشوار فروش و از دست دادن بیشتر دارایی‌ها و رسیدن به این درک شگفت انگیز که بعد از یک دوره کوتاه نوستالژی، اصلا دلمان برای چیزهایی که از دست دادیم تنگ نمی‌شود را خیلی‌ها تجربه کرده‌اند. بسیاری از ما چنان در چرخه مصرف‌گرایی جامعه مدرن گیر کرده‌ایم که فراموش کرده‌ایم از نظر روان‌شناختی، همه چیزی را که نیاز داریم «داریم».
روان‌های ما توانایی باورنکردنی‌ای در سازش با آن چه در محیط است دارند تا از این راه همه نیازهای خود را برآورده کنیم و خودمان را خوشحال نگه داریم. فراتر از سطح معینی از راحتی و معیشت، مسئله مهم این نیست که چه کار می‌کنیم یا مالک چه چیزی هستیم؛ بلکه مهم این است که هر فعالیت یا رابطه چه قدر به ما معنا می‌بخشد. زندگی خود را در جهت بهبود معنا بهینه‌سازی کنید. معیار موفقیت همین است.

دروغ نهم: من می‌دانم دارم چه کار می‌کنم

معلوم است که می‌دانی. معلوم است که می‌دانی، زندگی‌ما با هیچ چیزی تعریف نمی‌شود مگر «بهترین حدس‌ها»، که فرایندی ثابت از آزمون و خطاست.