اگه با خودمون صادق باشیم، می بینیم همه مون بعضی وقت ها ممکنه از خودمون بدمون بیاد یا خیلی وقت ها هم اصلا با خودمون حال نکنیم. اما خبر خوب اینه که خود سرزنشی بخشی از ذات ما آدمهاست. بنابراین هیچ ایرادی نداره اگه گاهی از خودتون بدتون بیاد یا به خاطر بعضی از ابعاد شخصیتی تون، احساس شرمندگی کنین. همه این حس رو تجربه می کنن، حتی بعضیا هم خیلی بیشتر این احساس رو تجربه می کنن.

از خودم متنفرم چیکار کنم؟

هیج استثنایی وجود نداره. همه ما رویاهایی داشتیم که بهشون نرسیدیم، کارایی که دوست داشتیم انجام بدیم اما ندادیم، جوری که خواستیم باشیم و نشدیم. این طبیعیه! همه مون باید با این بخش های خودمون که خیلی هم دوستشون ندارن کنار بیایم. بعضی ها از روش اجتناب استفاده می کنن، یعنی چی؟ یعنی هیچ کاری تو زندگیشون انجام نمیدن، مثلا هیچ تصمیم جدی ای نمی گیرن یا از انجام کارهای دشوار اجتناب می کنن. بعضی ها خودشون رو غرق تو سکس و مصرف مواد و خلاصه به هر چی که حواسشون رو پرت کنه می کنن. بقیه هم برای جبران بی کفایتی درونی شون، خودشون رو وقف دنیا می کنن و می خوان دنیا رو نجات بدن و بهشت اش کنن!

چه کار کنیم تا کمتر از خودمون بدمون بیاد و کمتر خودمون رو سرزنش کنیم؟

اما قرار نیست از شر این نفرت خلاص شیم، چون اصلا شدنی نیست. فقط در یه صورت این کار امکان داره، اونم این که وجدان نداشته باشیم و تبدیل بشیم به یه بی وجدان قالتاق!
خب قطعا ما همچین چیزی نمی خوایم. نه، هدفمون اینه که نفرت از خودمون رو به حداقل برسونیم. حالا چطوری؟

چطور نفرت از خودمون رو به حداقل برسونیم؟

اول از همه باید نسبت به این نفرت آگاه باشیم و یاد بگیریم چطوری کنترلش کنیم، اینکه وقتی از خودمون ناامید شديم چی کار کنیم و نذاریم اون ما رو کنترل کنه، واسه همینم نگفتم قراره راهکاری بدم برای اینکه اصلا از خودتون متنفر نباشید، گفتم قراره کمک تون کنم واسه اینکه کمتر از خودتون متنفر باشید! حالا ببینیم این راهکارها چی هستن؟

9 راهکار اساسی برای کاهش تنفر از خود

گام اول: نه گفتن رو یاد بگیرید!

هر چقدر بیشتر از خودت متنفر باشی، بیشتر سعی می کنی آدمای اطرافت رو خوشحال کنی و تحت تأثیر قرار بدی. خب بالاخره وقتی معتقد باشی که بلانصبت یه تیکه آشغالی، باعث میشه به فکر آدمای دیگه درباره خودت بیشتر هم اهمیت بدی و ناخودآگاه کلی تلاش کنی که بقیه فکر کنن تو آدم بدی نیستی. باید یاد بگیری به چیزای بیخودی که تو زندگی مهم نیستن نه بگی. باید یاد بگیری به آدمایی که پاشون رو از گلیم شون درازتر می کنن نه بگی. نه می گی تا به دیگران بفهمونی که چطوری باید باهات رفتار کنن و توتا کجا تو روابطت صبر و تحمل داری، نه گفتن عالیه!
زیاد ازش استفاده کن. البته این نه گفتنا کار ساده ای نیستا! چون برای نه گفتن باید خیلی خودتو دوست داشته باشی و به خودت احترام بذاری. اما اولین قدم برای دوست داشتن خودت اینه که به آدمایی که اذیتت می کنن و مدام تو روبه زحمت بیخود میندازن نه بگی. البته یادت نره که باید نه گفتن به خودت رو هم یاد بگیری!

گام دوم: دست از عشق و حال زیادی بردار

نه منظورم این نیست که کارایی که دوست داری رو انجام نده. منظورم من اینه که باید برای تمام کارای لذت بخشی که انجام میدی یه اصولی قائل بشی. فرقی نمی کنه افراط تو خوردن باشه یا دروغ گفتن به دوستات که مخ چندتا دختر پلنگ رو زدی. آره همه این کارا خیلی باحالن و نه گفتن بهشون سخته چون حس خوبی بهت میدن، اما در نهایت کار بی معنی محسوب میشن. یه فصلی تو کتاب بينديشيد و ثروتمند شوید» هست که درباره این می گه که ادیسون چطوری سکس یا کارای لذت بخش نمی کرد و همین باعث شد ۱۰۰۰ اختراع ثبت کنه. در کل منظور کتاب این بود که ادیسون انرژیشو به جای اینکه صرف این کارا کنه، مفیدتر استفاده می کرد. حالا منم منظورم این نیست که کلا بی خیال کارای لذت بخش شین، به نظرم مهم اینه که یاد بگیری چطوری جلوی خودت رو بگیری. اینجوری یه دستاوردهایی خواهی داشت که می تونن بهت کمک کنن تا راحت تر با خودت کنار بیای و احساس مفید بودن بیشتری داشته باشی، ولی لازمه اش اینه که بتونی یه جاهایی به خودت نه بگی!

گام سوم: نفرتت رو نشون بده!

معمولا ما آدما عادت داریم چیزایی که تو خودمون ازش بدمون میاد رو از بقیه مخفی می کنیم چون تصورمون اینه که اگه بقیه آدما اونا رو بدونن باعث میشه ولمون کنن، اذیت مون کنن یا بهمون بخندن. میدونم این ترس ها دوست داشتنی نیستن، چون ما اغلب از چیزایی تو خودمون بدمون میاد که بقیه هم از اونا تو خودشون بدشون میاد. درست مثل بازی پوکر میمونه که همه فکر می کنن دست خودشون از همه بدتره و می ترسن بازی کنن چون متقاعد شدن می بازن، واسه همینم همه کارتاشون رو قایم می کنن. اما نکته جالب اینه که عشق معمولا وقتی اتفاق میفته که کسی رو پیدا کنی که حتی ابعاد تاریک و بد وجودتو دوست داشته باشه و تو هم جنبه های تاریک اونو دوست داشته باشی. همه حرفارو زدم که نهایتا بگم جنبه های بد وجودت رو قایمش نکن، نشون شون بده که بیشتر جلو چشمت باشه تا بتونی درست شون کنی. همش که نباید بدن پر پیچ و خم و نامیزونت رو نشون بدی، در میون گذاشتن بدترین قسمت های شخصیت مون، پذيرشش و به اشتراک گذاشتن اونا، باعث ایجاد صمیمیت و اعتماد میشه.

گام چهارم: مهمترین موفقیت یا شکستی که تو زندگیت داشتی رو در نظر بگیر و برو از یه بچه چهار ساله نظرشو درباره اش بپرس

احتمالا می خندن و ازت می خوان ادای میمون در بیاری یا باهاشون بازی کنی، واقعیت اینه که واکنش اونا کاملا مناسب و درسته. فرقی نمی کنه چه کار مهمی تو زندگیت انجام دادی یا چه شکستی خوردی، مهم اینه که در نهایت تو یه آدمی و هنوز توانایی برقراری ارتباط با آدم های دیگه، همدلی و بازی با چیزایی که زندگی به تو داده رو داری. یه بچه چهار ساله توانایی عجیبی برای یادآوری این موضوع به تو داره.

گام پنجم: بذار اشتباه کنی!

عشق به خودت بستگی به این نداره که چه احساسی به موفقیت هات داری؛ عشق به خود یعنی اینکه چه احساسی نسبت به اشتباهات و شکست هات تو زندگی داری؟!
آدمایی که به خودشون اهمیت میدن و خودشون رو دوست دارن، نیازی نمی بینن که همه چیز رو همون اول درست و عالی انجام بدن. بر عکس، اونا برای رسیدن به اهدافشون خرابکاری می کنن و معتقدن رشد و پیشرفت از همین خرابکاری ها به وجود میاد. اونا به تکامل اعتقاد دارن نه کمال!

گام ششم: کارهای کوچیکی که حالتو خوب می کنن رو پیدا کن

با رسیدن به آرزوهای بزرگی که داشتی مثل پولدار شدن، دکترا گرفتن، خونه خريدن، مهاجرت کردن و … بالاخره می فهمی این چیزا اون معنی که فکر می کردی به زندگیت میدن رو قرار نیست بدن! همین هم باعث میشه یه روز به این نتیجه برسی که دنیا عجب جای مزخرفیه و چقدر همه چیش پوچه. پس اگه باهوش باشی تصمیم می گیری با انجام کارای لذت بخش کوچیک یا کمک به بقیه به زندگیت معنی بدی… اگه این کار رو نکنی بهت قول میدم که یه روز میرسه که تو این دنیا همه چی داری ولی حال خوبی با خودت نداری؟ آره دنیا خیلی جای مزخرفیه!

گام هفتم: فرقی نمی کنه با خودت حرفای مثبت بزنی یا منفی، جفتش مزخرفه!

نقطه عطف زندگی من وقتی بود که فهمیدم اگه تمام چیزای بد و زشتی که به خودم می گفتم حقیقت نداشت، پس تمام چیزای خوبی هم که به خودم می گفتم درست نبوده، منطقیه نه؟!
واقعیت اینه که هیچوقت نمی تونی مطمئن باشی چه چیزایی درسته و چه چیزایی حقیقت نداره، ولی من به دو تا واقعیت یقین دارم:
1. حقیقت اینه که ارزیابی مغز ما از اتفاقات پیرامونمون خیلی بیخود و غیر قابل اطمینانه، پس به نتیجه گیری هاش در خصوص خودتون و اطرافیونتون اعتماد نکنید. به نتیجه گیری های افراطیش چه در جهت مثبت و چه در جهت منفی با شک و تردید نگاه کنید.
2. واقعیت اینه که تو خاص نیستی و این قطعا چیز خوبیه. خاص بودن باعث شکل گیری توقعات غير منطقی و در نهایت نفرت از خود میشه.

گام هشتم: ببخشش، هم خودتو و هم بقیه رو

بخشش یعنی یه چیز مزخرف رو بفهمی اما هنوز طرف رو دوست داشته باشی. برای اینکار یاد بگیر هدف آدما رو از کاری که انجام میدن بفهمی. مثلا اگه بیشتر آدما کارای بد می کنن به این دلیل نیست که آدم های بد ومزخرفی هستن، اونا دست به رفتارهای بد میزنن چون جور دیگه ای بلد نیستن رفتار کنن یا به اشتباه فکر می کنن توجيه خوبی واسه کاراشون دارن. وقتی آدم های دیگرو ببخشی باعث میشه کارای خودت یادت بیفته و به این فکر کنی اونقدرم نفرت انگیز نیستن. یادت نره، هر چی کمتر قسمت هایی که تو خودت ازشون بدت میاد رو بشناسی، کمتر می تونی دیگران رو ببخشی و از اشتباهاتشون بگذری.

گام نهم: مراجعه به مشاور و رواندرمانگر

وقتی بتونی خدمات روانشناسی خوب و حرفه ای از افرادی بگیری که سالها تو این حوزه درس خوندن، مدارک معتبر دانشگاهی دارن و اخلاق مدار هستن، در اینصورت می تونی خودت رو بهتر بشناسی و در موقعیتهای مختلف بدونی که چطور باید الویت بندی کنی و تصمیم بگیری.
سعی کردم با همه این گام ها که گفتم، رشد فروتنی سالم رو یادتون بدم. چون فروتنی وجه مشترک تمام شکل های نفرت از خود و اغراق تو مهم جلوه دادن موضوعات مختلفه! فرقی نمی کنه اغراق تو شکست ها باشه یا موفقیت ها.

حرف آخر

خیلی وقت ها پیش میاد که ما آدم ها حس خوبی به خودمون نداریم، اما واقعا چرا از اون‌ چیزی که هستیم راضی نیستیم؟ چرا خودشمن رو دوست نداریم؟ چرا با خودمون حال نمی کنیم؟ مگه شما چند سال‌تونه؟ اگه ۲۰، ۲۳، ۲۵ یا ۳۰ سال، یکم بیشتر، یکم کمتر، حسابی جای تعجب داره که چرا یه آدم تو این سن کم، از خودش، انتظار داره که حس‌ خوبی به خودش داشته باشه؟! اصلا چطور ممکنه در این سن و سال با خودت حال کنی؟! وقتی نه تجربه زیستی کافی داری که بتونی بواسطه تجارب زندگیت، معنایی رو پیدا کنی، نه فرصت کافی داشتی تا روابط صمیمانه عمیقی رو تجربه کنی و بواسطه اون‌ روانت صیقل خورده باشه! نه‌ این امکان برات فراهم بوده تا بتونی از تحصیلاتت، شغلی رو دست و پا کنی و گره‌ای از مشکلات‌ دنیا رو حل کنی و کلی نه دیگه! خب برای چی باید حس خوبی به خودت داشته باشی؟! حس خوب محصول کارکرده! کارکرد هم طی زمان رخ میده. پس تو معلومه نباید حس‌ خوبی به خودت داشته باشی، بلکه باید حس‌ خوب به اون‌ نسخه‌ای از خودت داشته باشی که در آینده قراره طراحیش کنی و برای خودت بسازیش. تو به اندازه کافی زمان داری تا حس خوب رو بسازیش.