همه فکر می‌کنند بهره زیادی از خودآگاهی (به انگلیسی: Self-Awareness) دارند؛ اما در واقعیت هیچ‌کس نمی‌داند دارد چه کاری می‌کند! واقعیت این است که بخش اعظم افکار و اعمال ما با فکر یا تلاش قبلی همراه نیست. این لزوما چیز بدی نیست. عادات، برنامه‌های روزانه، انگیزه‌ها، و واکنش ها ما را در زندگی به جلو می‌رانند؛ بنابراین نیازی نیست هر بار که خودمان را می‌شوییم یا ماشین را روشن می‌کنیم، مکث کنیم و در موردش فکر کنیم. مشکل این جاست که وقتی به مدت طولانی بدون فکر و تلاش کاری می‌کنیم، فراموش می‌کنیم که بدون فکر و تلاش کار می‌کنیم. چرا؟ چون وقتی حتی از عادات، برنامه‌های روزانه، انگیزه‌ها، و واکنش‌های خودمان آگاه نباشیم، دیگر ما کنترل‌شان نمی‌کنیم؛ آن‌ها ما را کنترل می‌کنند.
در ادامه سه مرحله خودآگاهی همراه با یک هشدار مطرح شده است.

سه مرحله خودآگاهی

مرحله یک: داری چه غلطی می کنی؟

  • درد و رنج زیادی در زندگی وجود دارد. در ماه گذشته:
  • چند بار احساس تنهایی، انزوا یا کم توجهی کرده‌اید؟
  • چند بار در کاری که باید انجام بدهید احساس بی‌حاصلی و سردرگمی کرده‌اید؟
  • چند بار کم‌خوابی یا گرسنگی کشیده‌اید و انرژی و سلامت‌تان تحلیل رفته است؟
  • چند بار به خاطر کار و مسائل مالی استرس گرفته‌اید؟
  • چند بار نسبت به آینده نامطمئن شده‌اید؟
  • چند بار دچار ضعف یا آسیب جسمی و بیماری شده‌اید؟
  • چند بار با نزدیکان خود مشاجره کردده‌اید؟

به احتمال زیاد اگر همه آن‌ها و موارد مشابه دیگر را جمع بزنید، به آمار بالایی می‌رسید. این رنج زیادی است. ما به وسیله حواس پرتی از درد اجتناب می‌کنیم. ذهن‌مان را به زمان، مکان، یا جهانی دیگر منتقل می‌کنیم که در آن از درد زندگی روزمره در امان باشیم. به گوشی‌های خود خیره می‌شویم و ذهن خود را مشغول گذشته یا آینده‌های بالقوه می‌کنیم، برنامه‌هایی می‌یزیم که هرگز ادامه نمی‌دهیم. البته گاهی هم سعی نمی‌کنیم فراموش‌شان کنیم، پس می‌خوریم، می‌نوشیم، و با واقعیت تلخ مشکلات‌مان، خود را تا حد مرگ آزار می‌دهیم. از کتاب‌ها، سینما، بازی‌ها و موسیقی استفاده می‌کنیم تا ما را به دنیایی ببرند که هیچ دردی وجود ندارد و همه چیز همیشه راحت و خوب و درست است.

حواس پرتی هیچ مشکلی ندارد. همه ما به نوعی به تنوع نیازمندیم تا ما را سالم و شاد نگه دارد. نکته کلیدی این است که باید از حواس‌پرتی‌ها آگاه باشیم. به عبارت دیگر، باید مطمئن شویم که «ما» حواس‌پرتی‌هایمان را انتخاب می‌کنیم؛ نه این که حواس‌پرتی‌های‌مان ما را انتخاب می‌کنند. ما کسانی هستیم که انتخاب می‌کنیم به حواس‌پرتی مشغول شویم، نه این که نتوانیم از حواس‌پرتی بیرون بیاییم. باید بدانیم چه موقع داریم تلف می‌شویم. حواس‌پرتی ما باید براساس واحدهایی کوچک برنامه‌ریزی و کم شوند. نمی‌توانیم در حواس‌پرتی زیاده‌روی کنیم.

بیشتر افراد بیشتر روز خود را در دریایی از حواس‌پرتی غرق می‌شوند، بدون این که حتی متوجه آن شوند. مثلا وقتی تصمیم داریم در مورد موضوع خاصی در اینترنت جست‌و‌جو کنیم، وقتی به خود می‌آییم متوجه می‌شویم نیم ساعت است که داریم در شبکه‌های اجتماعی بی‌هدف می‌چرخیم.
همه ما گمان می‌کنیم می‌دانیم چگونه از وقت‌مان استفاده می‌کنیم؛ اما معمولا اشتباه می‌کنیم. گمان می‌کنیم بیشتر از این‌ها کار می‌کنیم (مطالعات نشان می‌دهند که اکثر مردم نهایتا حدود سه ساعت در روز کار واقعی انجام می‌دهند و بقیه‌اش فقط ول چرخیدن است). گمان می‌کنیم بیشتر از این‌ها با دوستان و عزیزان‌مان وقت می‌گذرانیم. گمان می‌کنیم بیشتر از این‌ها حضور داریم، که شنونده خیلی بهتری هستیم، که از این متفکرتر و باهوش‌تریم؛ اما حقیقت این است که در این موارد خیلی هم بدیم.

حالا برخی از افراد رویکرد دشوار تلاش برای حذف همه حواس‌پرتی‌ها از زندگی‌شان را در پیش می‌گیرند. اما این کار کمی زیاده‌روی است. راه مواجهه با حواس‌پرتی شکست دادن حواس‌پرتی نیست؛ بلکه بهترین راه، توسعه آگاهی و کنترل حواس‌پرتی‌ها است. به جای مرخصی گرفتن برای بازی ویدئویی در تمام روز، می‌توانید بازی‌های ویدئویی را به روشی رضتیت‌بخش و سالم به وقت آزاد خود منتقل کنید. اگر این چیزی است که به نظر می‌رسد مغزتان به آن نیاز دارد، خودتان را برای مدتی از گوشی رها کنید؛ اما آگاهید که دارید این کار را می‌کنید و در صورت لزوم می‌توانید آن را کنترل کنید. در این جا هدف حذف اجبار است. برای حذف اجبار باید ابتدا از اجبار آگاه شوید. چه موقع درگیر فعالیتی می‌شوید که نمی‌خواهید درگیرش شوید؟ چه زمانی حواس‌تان پرت می‌شود و چرا؟ حواس‌تان پرت خانواده است یا دوستان یا همکاران؟

سال‌ها عادت داشتم یک آی‌پاد را با خودم حمل کنم. هر وقت به مکان‌های عمومی می‌رفتم، از هدفون استفاده می‌کردم. از خانه بیرون رفتن بدون آن برایم عذاب‌آور بود. سال‌ها فکر می‌کردم واقعا به موسیقی بیشتر از دیگران علاقه دارم و در درونم نیاز خاصی به سبک های خاصی دارم که دیگران درک نمی‌کنند؛ اما در نهایت، مشخص شد که این اجبار بود و اختیارش را نداشتم. هدفون‌هایم راهی برای حفاظت از خود و قطع رابطه با دیگران بود. کمتر به شور و اشتیاق و بیشتر به ترسی ساده شبیه بود. بدون هدفون بودن در اطراف غریبه‌ها باعث می‌شد احساس اضطراب و بی‌پناهی کنم.

درباره این حرف‌ها قضاوت نکنید و فقط آن‌ها را مدنظر داشته باشید. این اولین سطح خودآگاهی است: درکی ساده از این که ذهنتان کی، کجا می‌رود. شما باید از مسیرهایی که ذهن‌تان دوست دارد در پیش بگیرد آگاه شوید؛ قبل از این که بپرسید چرا این مسیرها را در پیش می‌گیرد و این که آیا این مسیرها به شما کمک می‌کنند یا آسیب می‌زنند.

مرحله دو: چه احساس مسخره‌ای دارید؟

آیا تا به حال شده است موقع عصبانیت، کسی ازتان بپرسد چرا عصبانی هستید، و این طور گفته باشید: «من که عصبانی نیستم! اصلا عصبانی نیستم! کاملا خوبم! فقط می‌خواستم صفحه کلیدم را بکوبم توی مانیتورم! من عصبانی نیستم! چرا عصبانی باشم؟!» چیزی که افراد غالبأ متوجه‌اش می‌شوند این است که هرچه بیشتر حواس‌پرتی را نادیده بگیرند، بیشتر مجبور به مواجهه با بسیاری از احساساتی می‌شوند که مدتی طولانی از آن‌ها اجتناب کرده‌اند. به همین دلیل است که مراقبه به مدت طولانی بسیاری از افراد را دیوانه می‌‌‌کند. مراقبه اصولا تمرین آموزش ذهن است تا کمتر حواس پرت شود و بیشتر بر تجربه بی‌واسطه متمرکز شوید. نتیجه این است که برخی افراد تحت تأثیر همه آن احساساتی قرار می‌گیرند که برای همیشه کنار گذاشته بودند.

درمان تأثیر مشابهی دارد؛ اما به جای ساکت کردن ذهن و ساعت‌ها خیره شدن به دیوار، این بار روی کاناپه می‌نشینید و مرد یا زنی بسیار خوب و مهربان به آرامی بارها و بارها شما را راهنمایی می‌کند که چه احساسی دارید، تا وقتی که بالاخره تسلیم شوید و مثل بچه‌ای آشفته گریه کنید! دومین مرحله خودآگاهی جایی است که واقعا می‌فهمید که هستید. متنفرم که از این عبارت استفاده کنم، چون واقعا هیچ معنایی ندارد؛ اما این مرحله‌ای است که افراد در مورد زمانی حرف می‌زنند که می‌گویند «خودشان را پیدا می‌کنند». در حال کشف این هستند که واقعا چه احساسی درباره زندگی خود دارند و اغلب این احساسات را سال‌ها از خودشان پنهان می‌کرده‌اند. اغلب مردم در مرحله یک خودآگاهی بر لایه سطحی زندگی می‌لغزند. آن‌ها کاری را که به آن‌ها گفته شده انجام می‌دهند، دستورالعمل‌ها را دنبال می‌کنند، حواس‌شان را پرت می‌کنند و در هیچ‌وقت به خود اجازه نمی‌دهند احساسات و واکنش‌های خودشان را به جریانات اطراف بروز دهند. وقتی از این وضعیت بیرون می‎روند، تازه می‎فهمند که «من واقعأ حساسم و خیلی ناراحتم. هیچ‌وقت به خودم اجازه ندادم حسش کنم، چون فکر می‌کردم من را ضعیف یا ترحم‌آمیز می‌کند؛ اما در واقع ناراحتی من بخشی از چیزی است که من را متفاوت می‌کند.»

مرحله دو مکانی رنج آور برای رفتن نیست. افراد غالبا سال‌ها برای پیشروی در مرحله دو به درمان می‌پردازند. راحت شدن با همه عواطف زمان می‌برد. بازگشت به آن عواطف و دادن اجازه تحقق‌یابی به آن‌ها چیزی است که نیازمند تمرکز و تلاش زیادی است؛ اما بسیاری از مردم نیز در مرحله دوم می‌مانند. فکر می‌کنند که مرحله دو تا حد زیادی عمیق است و در احساسات خود برای همیشه غوطه‌ور می‌شوند. این امر به چند دلیل اتفاق می‌افتد. یکی این است که عواطف قوی هستند؛ به خصوص برای افرادی که احساسات خود را در بیشتر زندگی سرکوب کرده‌اند. مواجهه ناگهانی با آن‌ها دگرگون کننده زندگی و فوق‌العاده عمیق خواهد بود.

درنتیجه، بسیاری از مردم فقط با داشتن این احساس همیشگی، شروع می‌کنند به بافتن مشتی داستان در مورد این که این مرحله نهایی خودآگاهی است. حتی ممکن است تا آن جا پیش بروند که آن را یک «بیداری معنوی» در نظر بگیرند. آن را با انواع اصطلاحات پرطمطراق مانند «مرگ ایگو» یا «هوشیاری متعالی» یا «هوشیاری متعالی‌تر» توصیف می‌کنند؛ اما این بخشی از یک تله است. همان طور که در نهایت کشف می‌کنید، عواطف بی‌پایان هستند و لزوما به معنای هیچ چیز نیستند. منظورم این است که بعضی وقت ها معنا دارند؛ اما گاهی خود به خودی و کاملا تصادفی هستند؛ مثلا به توله سگ نگاه کنید. احتمالا با نگاه به آن حس خوبی به شما دست می‌دهد. حالا آیا آن احساس معنایی دارد؟ نه، این فقط توله سگ است! اما بسیاری از مردم به هر احساسی که به وجود آید معنایی نسبت می‌دهند. این خطایی ساده اما اغلب مصیبت بار است. آن‌ها تصور می‌کنند به این دلیل که برخی از احساسات بسیار مهم و حیاتی هستند، همه آن عواطف باید فوق العاده مهم و حیاتی باشند. این کل ماجرا نیست.

خیلی از احساسات بی‌هدف هستند یا جالب این که فقط نوعی حواس‌پرتی‌اند! بله، درست شنیدید. احساسات نیز ممکن است حواس‌پرتی باشند. حواس‌پرتی از چه؟ از احساسات دیگر.
احساسات تله کوچک و ظریف دیگری دارند و آن این حقیقت است که تجزیه و تحلیل یک احساس، احساس دیگری ایجاد خواهد کرد. پس می‌توانید در این حلقه بی پایان خودآزمایی کار را تمام کنید و این پس از مدتی شما را به فردی خود محور تبدیل خواهد کرد.

مرحله سه: ضعف‌هایتان چه کوفتی هستند؟

هرچه بیشتر از احساسات و خواسته‌های خود آگاه شوید، چیزهای وحشتناک بیشتری کشف می‌کنید که باعث می‌شود فکر کنید پر از کثافت هستید! متوجه می‌شویم که درصد زیادی از افکار، استدلالات، و اقدامات‌مان صرفا بازتابی است از آن چه در آن لحظه احساس می‌کنیم. اگر تا به حال به این فکر کرده‌اید که چرا اکثرأ مایلیم با آن‌هایی بجنگیم که بیشتر از همه دوست‌شان داریم، تا حدودی دلیلش این است: می‌توانیم از آن‌ها به عنوان کیسه بوکس عاطفی استفاده کنیم تا به همه آن احساسات مزخرفی که داریم اعتبار ببخشیم؛ خواه مستحق باشند خواه نباشند، که معمولا حق شان نیست.

همه ما خودمان را متفکرانی مستقل فرض می‌کنیم که مبتنی بر حقایق و شواهد استدلال می‌کنند؛ اما حقیقت این است که مغز ما بیشتر وقت خود را به توجیه و توضیح چیزی می‌گذراند که قلب قبلا اعلام و تعیین کرده است. هیچ راهی هم برای حل این مشکل وجود ندارد، تا زمانی که یاد بگیرید آن چه را قلب می‌گوید تشخیص دهید. اما اذهان هوشیار ما چقدر ناقص‌اند؟

  • حافظه‌های ما غیرقابل اعتماد و غالبا به کلی اشتباه هستند؛ مخصوصا وقتی نوبت به یادآوری این می‌شود که در زمان یا مکانی خاص چه احساسی داشته‌ایم. توانایی ما در پیش بینی افکار و احساسات مان در آینده بدتر است.
  • ما همیشه خودمان را خیلی دست بالا می‌گیریم. در حقیقت، به عنوان قاعده‌ای کلی، هرچه در چیزی بدتر باشیم، فکر می‌کنیم بهتریم و هرچه در چیزی بهتر باشیم، معتقدیم در آن بدتریم.
  • شواهد مخالف اغلب باعث می شود از جایگاه خود مطمئن تر شویم تا این که تشویق مان کند آن را زیر سؤال ببریم.
  • توجه ما به طور طبیعی فقط به چیزهایی معطوف است که با باورهای پیشین ما هم‌خوانی دارند. به همین دلیل است که دو نفر می‌توانند دقیقا رویدادی یکسان را تماشا کنند و در خاطره کاملا متضاد از آن را مطرح کنند؛ مثلا به دو طرف دار ورزشی مخالف فکر کنید که هردو دیده اند توپ در داخل یا خارج از محدوده فرود آمده است.
  • بسیاری از ما، در صورت امکان، دروغ‌های کوچکی برای بهبود نتایج درست می‌کنیم. گاهی این دروغ‌ها را به خودمان هم می‌گوییم. ما در تخمین آمار، یا تصمیم‌گیری برای هزینه و سود، یا بحث در مورد تعداد زیادی از افراد، افتضاح هستیم. این که چقدر در این کار ضعیفیم، هم واقعا ناراحت کننده است و هم خنده دار.

اساسا نکته این جاست که شما گند می‌زنید، من گند می‌زنم، همه گند می‌زنند. انسان‌ها خودشان یک نوع گند هستند، تمام اوقات، و این خوب است. مهم این است که از آن آگاهی داریم. اگر ضعف‌های خود را بشناسیم، دیگر ضعف نیستند؛ اما در غیر این صورت، ما برده سازوکارهای ناقص ذهن خود می‌شویم.
این موضوع در چند مورد خلاصه می شود.

عقاید ضعیف‌تری داشته باشید

بدانید که جز در مورد زمینه‌ای که در آن تخصص دارید، احتمالش هست که شهود یا فرضیات شما کاملا اشتباه از آب دربیایند. این اقدام ساده که قبل از صحبت کردن به خودتان (و به دیگران) بگویید «من ممکن است در این مورد اشتباه کنم»، بلافاصله ذهن شما را در معرض گشودگی و کنجکاوی قرار میدهد و القاگر نوعی توانایی در یادگیری و ارتباط نزدیک با واقعیت است.

خودتان را کمتر جدی بگیرید

اکثر افکار و رفتارهای شما فقط واکنش به احساسات مختلف اند. می دانیم که احساسات شما غالبا اشتباه یا بی معنی هستند. از این‌رو، باید چرندیات خود را کمتر جدی بگیرید.

الگوهای مزخرف تان را بیاموزید

وقتی عصبانی می‌شوم، جدال طلب و متکبر می‌شوم. وقتی غمگین می‌شوم، خفه می‌شوم و کلی بازی‌های ویدئویی می‌کنم. وقتی احساس گناه می‌کنم، همه احساسم را در قالب کلمات برای مردم بیرون می‌ریزم. عادات شما چیست؟ غمگین که هستید ذهن تان کجا می‌رود؟ وقتی عصبانی هستید چه؟ احساس گناه؟ اضطراب؟ یاد بگیرید سازوکارهای کنارآمدن خود را مشخص کنید؛ زیرا دفعه بعد که حواس خود را از احساساتتان پرت کنید، به شما هشدار خواهد داد. چندین سال پیش فهمیدم وقتی سالم و خوشحالم، چند ساعت در هفته از بازی‌های ویدئویی لذت می‌برم؛ اما وقتی شروع به زیاده‌روی در بازی می‌کنم، تمام شب را بیدار می‌مانم و از کار می‌زنم! این تقریبا همیشگی است؛ چون دارم از مشکلی در زندگی‌ام اجتناب می‌کنم. این برای من سرنخی بزرگ شده که بنشینم و فکر کنم که دارد برای من چه اتفاقی می‌افتد.

مشکلاتی را که خودتان برای خودتان ایجاد می کنید بشناسید

بزرگترین مشکل من این است که شاید نمی‌توانم راجع به خشم و ناراحتی خود صحبت کنم یا از طریق بازی‌های ویدئویی فرار می‌کنم یا با پریدن به اطرافیانم، تبدیل به پرخاشگری منفعل می‌شوم. این دو گرایش به من کمکی نمی‌کنند. آموخته‌ام وقتی خشمگین یا ناراحتم خودم را بشناسم. می‌توانم بگویم: «وقتی ناراحتی این غلط را می‌کنی و همیشه از این که با کسی حرف نمی‌زنی احساس پشیمانی می‌کنی.» بعد می‌روم که با یک نفر حرف بزنم.

واقع بین باشید

این در مورد حذف واکنش‌های روانی اشتباه شما نیست؛ در مورد درک آن‌هاست، به طوری که بتوانید با آن‌ها دم‌ساز شوید. همان‌طور که همه ما مهارت‌ها و فعالیت‌هایی داریم که در آن‌ها از دیگران بهتریم، احساساتی نیز داریم که در آن‌ها نسبت به دیگران بهتریم. بعضی از مردم در مدیریت خوشحالی بدند؛ اما در مدیریت خشم خود خوب عمل می‌کنند. دیگران در مهار خشم خود وحشتناک‌اند؛ اما از خوشحالی خود لذت می‌برند. افراد دیگر احساس افسردگی نمی‌کنند؛ اما از عذاب وجدانی مهارناپذیر رنج می‌برند. دیگران هرگز احساس گناه نمی‌کنند؛ اما با احساسات افسردگی در کشمکش‌اند. احساسات قوی و احساسات ضعیف شما کجایند؟ به کدام احساسات ضعیف پاسخ می‌دهید؟ بزرگترین تعصبات و قضاوت‌های شما از کجا می‌آیند؟ چگونه می‌توانید آن‌ها را به چالش بکشید یا ارزیابی مجدد کنید؟
اگر با این روش مشکل دارید، یکی از بهترین راه‌های پی بردن به ضعف خود، بازخورد گرفتن از دیگران است. دیگران، به خصوص دوستان و خانواده و افراد نزدیک به ما، اغلب نسبت به خودمان چشم انداز بهتری به ما دارند. پرسیدن از آن‌ها به روشی ساده و بی خطر (منظورم از «بی خطر» این است که به خاطر این که به شخصیت شما توهین کرده‌اند از کوره در نروید و تهدیدشان نکنید) می‌تواند به دستاوردهای بزرگی در خودآگاهی منجر شود؛ البته این فقط به حرف آسان است.

نتیجه خودآگاهی باید پذیرش فردی باشد

نوع خاصی از افراد هستند که کل این مقاله را می‌خوانند و در موردش فکر می‌کنند و احساسات نامطلوب خود را از طریق الگوها تشخیص می‌دهند و همه کلک‌ها و دام‌های خودخواهانه کوچکی را که ذهن به کار می گیرد تشخیص می‌دهند. آن‌ها تمام کارهای خودیابی را انجام می‌دهند و ذهن خود را به روی عواطف باز می‎کنند. با این حال، برداشت اصلی آن‌ها از همه این‌ها فقط همین خواهد بود: «من خوب نیستم.» آن‌ها همه نواقص درونی خود را می‌بینند و تعصبات و سازوکارهای غیرمنطقی خود را درک می‌کنند و به درک کاملی از حواس‌پرتی‌ها و عواطف ضعیف خود می‌رسند. آن‌ها از آن متنفر خواهند بود، از همه آن. این باعث می‌شود از خودشان متنفر شوند. بدیهی است که چرخیدن و به خاطر هر فکر یا احساسی که دارید خود را بد دانستن چیزی نیست که دقیقا بتوان آن را اوج سلامت عاطفی دانست. درواقع، این گرایش خودش کاملا بد است.

قضاوت خود به خاطر مدیریت غلط احساسات یا داشتن افکار متعصبانه و خودخواهانه بخشی از تله است؛ زیرا وقتی آن قضاوت را انجام می‌دهید، مانند این است که از خود آگاه هستید. دارید با خودتان فکر می‌کنید: «من در آن جلسه مثل احمق‌ها بودم؛ چون ایگویم تهدید شده بود. چقدر من به دردنخورم و صدای یک کف محکم را توی گوشتان می‌شنوید به خاطر این که فهمیده‌اید چقدر جلوی دیگران گند زده اید.

اما نه، هدف این نیست. خودآگاهی در صورتی ضایع می‌شود که به پذیرش فردی ختم نشود. تحقیقات این را نیز اثبات می‌کنند: خودآگاهی همه را شادتر نمی کند؛ بلکه برخی افراد را بیچاره‌تر می‌کند؛ زیرا اگر خودآگاهی با خودداوری همراه شود، فقط از چیزهایی که استحقاق داوری کردن‌شان را دارید آگاه می‌شوید. این طغیان‌های عاطفی و تعصبات شناختی همیشه در وجود همه هستند. شما فقط به خاطر این که این‌ها را در وجود خود دارید لزوم شخص بدی نیستید؛ همان‌طور که دیگران به خاطر داشتن آن‌ها لزوما بد نیستند. آن‌ها انسان‌اند. شما هم انسانید.

افلاطون می‌گفت: همه شرارت‌ها در جهل ریشه دارند. اگر به شرورترین و آشغال‌ترین انسان‌های قابل تصور فکر کنید، می‌فهمید که دلیل آشغال بودن آن‌ها این نیست که نقص دارند؛ این است که نمی پذیرند نقص دارند.

همدلی فقط به تناسب پذیرش فردی رخ می‌دهد. تنها با پذیرش معایب احساسات و عواطف خودمان است که می‌توانیم به معایب احساسات و ذهنیت‌های دیگران نگاه کنیم و به جای قضاوت یا تنفر از آن‌ها، برای آن‌ها دل سوزی کنیم. منظور این نیست که همدلی و دل‌سوزی تمام مشکلات جهان را حل خواهد کرد، نه؛ اما قطعا هیچ‌چیز را بدتر نمی‌کنند. این جاست که آن کلیشه قدیمی به کار می‌آید، در مورد این که تنها وقتی می‌توانیم دیگران را دوست داشته باشیم که خود را دوست داشته باشیم. خودآگاهی به ما فرصت دوست داشتن و پذیرش خودمان را می دهد.

بله، گاهی احمقی متعصب می‌شوم. بله، گاهی از پس مدیریت احساسات خود برنمی‌آیم. بله، من هم صفات بدی دارم؛ اما اشکالی ندارد. چون با این معایب خودم کنار آمده‌ام، می‌توانم با این معایب در وجود دیگران هم کنار بیایم و آن‌ها را ببخشم و تنها این‌گونه است که عشق واقعی ممکن می‌شود. وقتی خودمان را همین‌گونه که هستیم نمی‌پذیریم، درنتیجه به بی‌خیالی و حواس‌پرتی دائم متوسل می‌شویم و به این ترتیب، دیگر نمی‌توانیم دیگران را همان‌گونه که هستند بپذیریم؛ بنابراین به دنبال راهی برای کنترل کردن و تغییردادن آن‌ها می‌گردیم و این که متقاعدشان کنیم به فردی که واقعا نیستند تبدیل شوند. به این ترتیب روابطمان تبادلی، شرطی، مسموم و نافرجام می‌شود.

Rate this post