یه دوستی بود که همیشه خدا خوشحال، هیجان زده، باصفا، خونگرم و صمیمی بود، همیشه از دیدنت خوشحال می شد، اونقدر باحال بود که رفتارهاش گاهی آزار دهنده می شد. دلت می خواست بهش بگی میشه فقط یکمی از زندگی متنفر باشی؟ میشه لطفا بعضی وقتها از آدما بدت بیاد؟ همیشه بهت افتخار می کرد و واسه ات خوشحال بود، حتی وقتی که خودت خوشحال نبودی و به خودت افتخار نمی کردی. رفتاراش به نظرم خیلی عجیب بود اما دیگه کم کم به این نتیجه رسیدم که این رفیقمون از اون آدماست که با زندگی خوب کنار اومده. آدمی که می دونه چطوری قدر زندگی رو بدونه، آدمی که تلاش می کنه بقیه هم مثل خودش احساس خوبی داشته باشن.
تا اینکه یه روز فهمیدم رفیقمون بد جور درگیره کوکائینه. لعنت بهت مرد، تو قرار نبود انقدر ضعیف باشی. بعد یه مدتی کاشف به عمل اومد که زندگی خانوادگی، شخصی، شغلی … این رفیقمون داغون بوده. زنش گذاشته بود رفته بود خونه باباش ولی به همه گفته بود رفته ایتالیا یه دوره آشپزی بگذرونه! تو کارش اینقدر گند زده بود که اخراج شده بود! بعدش فهمیدیم که ایشون کلا با کوکائین سر پا بوده! زمان زیادی طول کشید تا بفهمم دوستمون چشه. شاید عجیب به نظر برسه اما من فکر می کنم ایشون با درک هیجانات مشکل داشت. اون همونطوری بود که همه ما دوست داریم باشیم: کاملا شاد و مثبت، همه رو دوست داشت، هیچ وقت با کسی مخالفت نمی کرد و دل هیچکی رو نمی شکوند. اما واقعیت ماجرا این بود که اون توان درک هیجانات رو نداشت، برای همین هم این همه مشکل داشت.
هیجانات چطوری عمل می کنن؟
هیجانات در نتیجه مقایسه شرایط بیرونی با انتظارات شما توسط ذهن ایجاد میشن. درست مثل وقتی که از خونه بیرون میرین و احساس سرما یا گرما می کنین. از خونه بیرون میرین، پوستتون دمای بیرون رو با دمای بدن مقایسه می کنه، بعد به مغز سیگنال می فرسته که سرده یا گرمه. در مورد پدیده های روانشناختی پیچیده هم هیجانات همین طوری عمل می کنن.
دوباره برگردیم به سرما و گرما. داشتم می گفتم، بیرون میرین، بدنتون به مغزتون سیگنال می فرسته سرده، دوباره به داخل بر می گردین یا پالتو تن تون میکنید. حالا به همین ترتیب، اگه از سر کار به خونه برگردین و ببینین همسرتون با یه زن دیگه مشغوله، بدنتون سیگنال هیجانی به مغز می فرسته و میگه: این چه وضع شه؟ بعد تصمیم می گیرین طلاق بگیرین.
هیجانات ما رو به سمتی سوق میدن که ما کاری انجام بدیم تا از تعارض بين محيط و انتظارات خلاص بشیم یا با تغییر محیط یا انتظارات کنار بیایم. بالاخره این هیجانات هستن که قراره به ما بگن که چه کار کنیم.
هیجانات بسیار مفیدن، فرقی نمی کنه به ما احساس خوب یا بدی بدن، مهم اینه که به ما انگیزه بدن تا متناسب با چالش های زندگی واکنش نشون بدیم.
اما مسئله اینجاست گاهی هیجانات متناسب با موقعیتی که با اون مواجه میشیم نیستن. مثلا وقتی باید بترسیم، احساس کسالت کنیم. تو همچین شرایطی هیجانات چطور می تونن به ما برای سازگاری با چالش های زندگی کمک کنن؟ حالا فهمیدین همیشه شاد بودن چه مشکلی داره. حالا فهمیدین چرا این رفیقمون یه همچین زندگی داغونی داشت. به جای اینکه هیجان متناسب با موقعیت داشته باشه، کلا سرخوش بود.
چطور تنوع هیجانات شما رو به آدم انعطاف پذیر تری تبدیل می کنه؟
مفهومی در روانشناسی به نام تنوع هیجانی هست و همونطور که از اسمش هم پیداست یعنی: تجربه هیجانات مختلف. پژوهش ها نشون دادن کسایی که قادر به تجربه هیجانات مثبت یا منفی متنوعی هستن، چه از نظر روانی و چه از نظر فیزیکی سالم تر از کسایی هستن که تنها چند هیجان مشخض رو تجربه می کنن. اگه شما قادر به تجربه خشم باشین، تو شرایطی که خشم متناسب با موقعیت هست ازش استفاده می کنین. همین طور اگه توانایی تجربه احساس لذت، گناه یا غم رو داشته باشین، می تونین در مواقع لزوم ازشون استفاده کنین. لذت، خوشحالی، غرور، عشق، امید، خشم، سکس، اندوه، گناه، اضطراب، نفرت، شرم و… همه اینا احساسات من و شما هستن، بهتره هر لحظه بدونیم کدوم شون در ما داره کار می کنه.
چرا مهمه که اینو بدونیم؟
چون هر چقدر گستره بیشتری از این هیجانات رو تجربه می کنید، در مواجهه با شرایط مختلف انعطاف پذیرتر خواهید بود.
چرا اونوقت؟
چون راحت تر محرک هایی که باعث بروز این هیجانات میشن رو تشخیص میدین.
خب که چی؟
واضحه که وقتی شما دقیقا بدونین هر چیزی باعث به وجود اومدن چه احساسی میشه، راحت تر می تونین واکنش متناسب با موقعیت داشته باشین. خب، این جور آدما کنترل بهتری روی زندگی شون دارن و از سلامت روانی بالاتری هم برخوردارن.
آدمایی که یکی دو تا هیجان رو تجربه می کنن مثلا فکر می کنن دنیا “همیشه” مزخرفه؛ زندگی “همیشه” عالیه؛ “همیشه” باید احساس گناه کنن چون آدمای مزخرفی هستن… یعنی دنیا و تجربیات زندگی رو فقط از طريق په لنز می بینن. حالا که حرف لنز شد، بذاريد په مثال بزنم. فرض کنید یکی کارش عکاسیه و زندگیش از این کار میگذره. حالا فرض کن این رفيق مون فقط و فقط یه لنز واسه دوربین اش داشته باشه، می بینید چقدر محدودیت تو کارش پیش میاد! هیجان هم همینه، هر چی در شما انواع مختلفی داشته باشه، دستتون بازتره.
وقتی شما توانایی تجربه هیجانات مختلف رو نداشته باشین، فراموش می کنین هیجانات گذرا هست و لزوما معنی خاصی ندارن. تنوع هیجانی به ما نشون میده هیجانات میان و میرن، اگه احساس عصبانیت می کنین، اشکالی نداره، چون قرار نیست چند ساعت دیگه هم همین حس رو داشته باشین. اگر الان خوشحال هستین، عالیه، ازش لذت ببرین، چون ممکنه به زودی به چالش از همین گوشه کنارها بزنه بیرون و کوفتتون بشه. اگه احساس گناه یا اندوه می کنین، باز هم مشکلی نیست، قرار نیست تا ابد ادامه پیدا کنه. وقتی دامنه هیجانات تون زیاد باشه، کاملا درک می کنید که دائما این احساسات در حال تغییرن و خیلی نباید توشون غرق شد. میان، شما رو به فکر فرو می برن، شما اگه صلاح بدونید واکنش نشون میدید، بعدش میرن… . اما سوال اصلی اینه که چطور به زندگی هیجانی خودمون تنوع بديم؟
چطور به زندگی هیجانی خودمون تنوع بديم؟
اولین قدم برای دستیابی به تنوع هیجانی خود آگاهیه. توجه به هر آن چیزی که در لحظه در وجودتون در حال رخ دادنه، نگاهی شجاعانه، بدون قضاوت و پذیرش همه اون چیزی که احساس می کنین. به نظر ساده میاد، اما متأسفانه وقتی زمان طولانی ای یه هیجان مشخص رو انکار می کنین، وقتی اون هیجان در شما بروز پیدا می کنه، توانایی تشخیصش رو از دست میدین. پس اول از همه باید هیجانات مختلف رو در خودتون تشخیص بدین. اصلا کار آسونی نیست، به روانشناس در این زمینه خیلی میتونه بهتون کمک کنه.
قدم دوم اینه که بر اساس هیجانات تصمیم نگیرین. بین مشت زدن تو صورت آدمی که رو مخ تون هست با واقعا انجام دادنش تفاوت زیادی هست. انجام دادنش غیر قابل قبوله اما به عنوان یه انسان، داشتن همچین حسی می تونه طبیعی باشه (البته گاهی). پس قدم دوم اینه که تا جایی که ممکن، بجای اینکه فورا احساساتتون رو عملی کنید، یکم مکث کنید، اونها رو مزه مزه کنید، بذارید حضورش رو تو وجودتون احساس کنید، سریع نخواید از دست شون خلاص بشید. شما سالها ازشون فرار کردید یا سریع تبدیل به رفتارشون کردید، الان حق اون احساساته که بیان و یکم خودنمایی کنن.
قدم سوم، سعی کنین با دقت بیشتری به هیجاناتتون نگاه کنین. مثلا ممکنه احساس افسردگی کنین، اما وقتی نگاه دقیق تری کنین، ممکنه به این نتیجه برسین که از که پایین این لایه از افسردگی، یه لایه ای از خشم هست. بعدش یادتون بیاد که این خشم از فلان کاری میاد که مادرتون باهاتون انجام داده، پس در اینصورت بجای اینکه بشینی و به پوچی زندگی فکر کنی و صحنه تشییع جنازه و بعد خودکشی ات رو صحنه سازی کنی، اجازه بده خشم بیاد تو وجودت و خیلی محکم برو اعتراضت رو به مامانت بگو و خودت رو از افسردگی خلاص کن.
یه آدم نرمال توانایی تشخیص لایه های احساسات درونی اش و هدایت اون ها در مسیر مفید و درست رو داره. خشم به عمل منجر می شه، اندوه به پذیرش، احساس گناه به تغییر و هیجان به انگیزه. کنترل هیجانات غیر ممکنه، چه بخوایم و چه نخوایم هیجانات میان و میرن. مهم اینه که بتونیم هیجاناتمون رو تو مسیر درست هدایت کنیم.